دانلود کتاب کابوس پر از خواب از مریم سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای بگو و بخند بچهها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب و جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعهای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای دودیرنگ که جابهجای آن را لک انداخته بود، انگار آبستنِ خبرهای خوبی نبود. آن هم برای من که نیمی از دغدغهام این داخل و نیمِ دیگر آن بیرون و هنوز بار ماشین بود….
سرم را به خنکای پنجره چسباندم و نگاهی به بیرون انداختم امشب هم مانند اکثر این شب ها، نیم بیشتری از حیاط که در تیررس نگاهم بود، به وسیله ی چراغ جلوی ورودی ساختمان روشن بود. چیزی که اغلب با رفت و آمد شاهد به حیاط در طول این شاهد به حیاط، در مدت کوتاه شاهد آن بودم. نگاهم را داخل حیاط چرخاندم و همانطور که فکر می کردم او را آنجا دیدم روی تخت فلزی نزدیک باغچه نشسته و عمیقاً
در فکر بود. کمی ایستادم و او را که دستانش را دور پاهایش انداخته و به زمین مقابلش خیره بود نگاه کردم و سپس سمت در به راه افتادم. -پونه؟ _چیه؟ -بیا یه دیقه. وسط راهرو ایستادم و منتظر چشم به روبرویم دوختم. همان لحظه پیدایش شد و با دیدنم پرسان سر تکان داد: ها چی میگی؟ دستش را گرفتم و او را جلو کشیدم. _پونه الان دیدم شاهد تو حیاطه نشسته روی تخت بدون اون که بالاپوشی
داشته باشه. فکر کنم حالش اونقدری که باید روبراه نیست که نیومده بالا سروقت دایان بیا برو ببین میتونی راضیش کنی بیاد تو اینجوری بمونه بیرون حتماً مریض میشه.نگاهش پر از گیجی بود وقتی که دست دراز کردم و پالتویش را برداشتم و به دستش دادم. _برو بیارش بالا دایان منتظره، الاناست دیگه سفارش غذاتم برسه تا بری بیای منم وسایلی که لازم داریمو آماده می کنم. پالتویش را گرفت و پرسید: -گفتی شاهدو…