دانلود کتاب پادمیرا از مبینا مهراور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همیشه به اینجای ماجرا که میرسید از فکر و خیال میامدم بیرون. دیگه چهره ای از اون پسر دستفروش تو ذهنم نبود و نمیتونستم ادامهی خاطراتم رو بدون صورتش تصور کنم. راسته که میگن از دل برود هر آن که از دیده رود. منم همین طوری شدم، سالیان سال از اون قضیه گذشت و هر روز یه چیزی از اون فرد رو فراموش میکردم. دختری هستم عاشق یه پسر دستفروش شدم و بهش پول دادم تا بره برای خودش کار پیدا کنه و بیاد خواستگاریم ولی اون پسر میره و دیگه پیداش نمیشه. چندسال بعد که میخواستم فراموشش کنم میفهمم پسره رئیس شرکتی هستش که توش کار میکنم …
دیگه ساعت کاری تموم شده بود و من عزم رفتن کردم چون کارای عقب افتاده زیاد داشتم بخاطر همین دیرتر از همه خونه میرفتم. پالتوم و پوشیدم و کیفم رو هم دستم گرفتم، مقنعم رو درست کردم و رفتم بیرون با صدای میرسپاسی دو متر پریدم هوا. سریع برگشتم و نگاهش کردم به دیوار تکیه داده بود و منتظرم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم: آقای میرسپاسی ترسیدم. میرسپاسی: نه خوشم اومد ازت وجدان کاری داری مثل بعضی از کارمندها نیستی که به دنبال
بهونه باشی و سریع از شرکت بزنی بیرون. نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم: انتظار داشتین منم مثل اونا باشم؟؟ میرسپاسی: معلومه که نه. بعد اومد طرفم و از جیب پالتوش مچ بندی بیرون آورد و گرفت طرفم. میرسپاسی: بگیرش اخمام رو در هم کشیدم و گفتم: این چیه؟؟ میرسپاسی: کور که نیستی مچ بنده. -میدونم مچ بنده برای چی به من میدی؟ کلافه چنگی به موهاش زد و :گفت حالت خوبه؟ برای دستت دیگه. صداشو آروم کردو گفت: از صبح عذاب وجدان داشتم.
پوزخندی زدم و گفتم: از اون اول اونکار رو نمیکردین که عذاب وجدان نگیرید. میرسپاسی: برای من سخنرانی نکن، اینو میبندی یا نه. -نه لزومی نمیبینم، با اجازتون من دیگه رفتم کلی کار دارم. بدون اینکه چیزی بگه مچ بند رو از تو جعبش در آورد. دستم رو به زور گرفت و اون رو تو دستم کرد. میرسپاسی: ناز کردن نداره که. سریع دستمو از دستش کشیدم بیرون و با اخم گفتم: راحتین؟؟ خداحافظ! پشتم رو کردم تا برم سمت آسانسور. میرسپاسی: دستم درد نکنه …