دانلود کتاب هم دوست هم دشمن از هلیا عسگری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت مواجهی دو آدمی که هردو درد دیده و زجر کشیدهاند. یکی دست گذاشته روی زانوهایش و ایستاده و یکی، تا زانو فرو رفته در باطلاق درونش. ایندو برای نجات خود از خود، برخلاف تصمیم غرورشان، ناخودآگاه دست به سوی هم دراز می کنند …
“ساغر” سه هفته میگذشت از بودن با ماموران دولت خشک و عجیب بودند کلمه ای حرف نمیزدند. من هم ارتباط خاصی باهاشون نگرفته بودم تنها خوبیش این بود که بعد از ده روز اجازهی بیرون رفتن و سرکار رفتن گرفته بودم تونسته بودم به دورهمی خونهی کیوان برم. خریدی بکنم و دوباره زیر دست آرایشگرها بشینم و عکاس ها ازم عکس بگیرند. حس می کردم کم کم دارم به زندگی نرمال برمیگردم از خانواده
موحد هیچ خبری نداشتم. شاید کارم با اون ها دیگه تموم بود.شاید اون کسی که قصد جونمو کرده بود کم کم فهمیده بود که من ربطى با اون آدم ها ندارم. البته که مثل گذشته آزاد و رها نبودم از سایهی خودمم وحشت داشتم ولی از توی خونه بودن و کل کل کردن با علی بهتر بود علی! علی.. مردی که هم سیاه بود هم سفید هم حواسش بهم بود و هم نبود. هم پیچیده بود و هم نه. علی. علی ای که گفته بود اگر برم از
این در بیرون دیگه ساغر نمیشناسم رفته بود و توی این سه هفته معلوم بود دیگه ساغر نمیشناسه علی دوست خوبی بود. مرد خوبی هم بود.فقط تلخ بود، مثل قهوه ای که دوست داشت براش درست کنم سرد بود مثل نگاهش هر چه بود، آدم بدی نبود. شاید روزی دلم تنگ میشد براش شاید الان هم دلم براش تنگ شده بود. ساعت هشت، با دوستام توی کافه ی همیشگی قرار داشتم حالا، سعی میکردم بیشتر ببینمشون …