دانلود کتاب هبه از آذین بانو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هبه دختری که بخاطر نجات جانِ برادرش قراردادی رو قبول میکنه که به قیمتِ تمام زندگیشه… زندگی با امیر حسامی که تلاش میکنه آزارش بده …
هبه بعد از مدت ها به غذا اشتها پیدا کرده بود و میخواست برای خودش غذا بکشد. جای خالی امیر حسام توی ذوقش میزد. بلند شد: میرم امیر حسام رو صدا بزنم. حاج احمد با لبخند و بقیه گنگ نگاهش کردند. جلو در اتاق حاج احمد در زد و با کمی مکث در را باز کرد. امیر حسام روی تخت حاج احمد دراز کشیده بود و دستش را روی چشمش گذاشته بود. هبه با نوک انگشت دستش را لمس کرد: خوابیدی بلند شو بیا بریم شام بخور. امیر حسام دستش را یک دفعه ای از روی
چشم هایش برداشت و نا غافل دستش را گرفت و به طرف خودش کشید. هبه خودش را کنترل کرد تا روی صورت امیر حسام نیفتد. معترض گفت: نزدیک بود صورتت خورد بشه. امیر حسام حرفش را نشنیده گرفت. _چرا اسممو صدا نمیزنی؟ هبه ناباور به مرد دیوانهی مقابل صورتش نگاه کرد: امیر حسام. چشم بست و جوابش را نداد. _امیر جان. امیر حسام چشم باز کرد و با لبخند تماشایش کرد. هبه کلافه گفت: گرسنهام پاشو بریم شام بخوریم.. _پاشو. چیه نشستی
اینجا زشته. پاشو آفرین آقا. امیر حسام به رویش لبخند زد و در کسری از ثانیه چانه اش را بوسید.. هبه دست گذاشت روی جای بوسه اش و زیر لب گفت: خاک بر سرم! امیر حسام ادایش را در آورد: خاک بر سرم امیر حسام بوسم کرده. ده روزه از ده فرسخیت رد نشدم تازه امروز تونستم تو خونهی مردم با ترس اینکه یکی در باز کنه سر بزنگاه مچمو بگیره زنمو بوسیدم. والا به حضرت عباس اونایی که دوست دختر دوست پسرن راحت ترن. هبه خندید. -بخند، بخند. حق داری …