دانلود کتاب هایکا از الناز بوذرجمهری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
-گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن، دختره رو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟ دستش را روی قفسه سینه اش میگذارد و کمی به عقب میرود.. -قلبم مچاله شده از پرپر شدن ناصرم.. چه میدونستم شب عقدش دسته گلم از دست میره؟ خانُم بزرگ با چشمان اشکی خیره حاجی میشود و دوبار روی پایش میکوبد. -بمیرم برای ناصرم.. حالا جواب دختره و خانوادش رو چی بدیم حاجی؟ سیاه بخت شد دختر مردم …
با نوری که مستقیما به چشمانش برخورد میکرد پلکهایش را از هم فاصله داد. نگاهش به ساعت رو به رو افتاد عقربه ۷ صبح را نشان میداد.. روز موعود رسیده بود و ساعت ۹ قرار محضر داشتند. کلافه از جایش بلند شد و به طرف سرویس رفت آبی به دست و روی سردش پاشید و از سرویس در آمد. باید حاضر میشد این چند روز کوچکترین برخوردی با هایکا نداشت و سعی میکرد تا حد ممکن با او رو در رو نشود. به سمت کمد رفت و مانتو شلوار مشکی رنگی را بیرون آورد. هر دو را تن زد و جلوی آینه ایستاد مقنعه اش را سرش کرد که
همان لحظه صدای تلفنش بلند شد. با دیدن اسم سبحان روی تلفن آیکون سبز را فشردو تلفن را کنار گوشش گذاشت: سلام. -سلام به روی ماهت کی بیام دنبالت؟ -خودم میرم بعد از محضر بهت زنگ میزنم. -ماهور دیگه دلم طاقت نداره بزار بیام برسونمت! -سبحان گفتم خودم… با کشیده شدن گوشی از دستش و دیدن چشمان برزخی هایکا در داخل آینه، حرفش نصفه ماند و مات و مبهوت به او خیره شد. تنها صدا زدنهای سبحان بود که سکوت بینشان را میشکست. تلفن را کنار گوشش بردو لبریز از خشم اما آهسته لب زد: میشنوم داداش سبحان.
دیگر ماهور صدایی از سبحان نمیشنید و تنها صورت هایکا را میدید که هر لحظه سرخ تر میشود. -به ناموس داداشت چشم داری خوش غیرت؟ سبحان به جان خانم بزرگ، پام برسه خونه حاجی کشتمت. تلفن را به سوی دیوار پرتاب کرد صدای شکستنش باعث لرزی در بدن ماهور شد و چشم هایش را بست. -خوشت اومده از این داداش به اون داداش دست به دست شی نه؟! ماهور چشم هایش را باز کرد و حالا با عصبانیت تمام خیره هایکا بود به سمتش چرخید و با جدیت لب زد: به تو چه؟ ها به تو چه؟ یاد نگرفتی تو کار من فضولی نکنی؟