دانلود کتاب هاتکاشی از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پای هیرو به دادگاه باز میشود و قاضی حرفهایی میزند که از هیچ یک سر در نمیآورد! او همسر کسی است؟! بچهای دارد؟ اینجا چه خبر است؟ آن ها چه میگویند؟ آن مدارک در دست قاضی از کجا آمده است؟ این اتفاق، برگ جدیدی در زندگی هیرو ورق میزند و باعث میشود…
تیشرتش رو از داخل کمد در آورد و تن زد. موهاش رو داخل کش جمع کرد و با اطمینان جواب داد. -مطمئن باش این بازی به بازنده داره و در اتاق من هیچ وقت قفل نیست برات… ولی اگر تو شرط رو بردی میتونی چیزیو ازم بخوای که تاحالا کسی ازم نخواسته. ناخواسته مات خاکستری های عمیقش شد و یک قدم پس رفت. بی اهمیت به حرف کاردو لب زد. -داره دیرم
میشه.. بپوش بیا. از اتاق که بیرون اومد نفسش رو تند و بی وقفه رها کرد. نفهمید که چرا وقتی مات مردمک هاش میشد بی اختیار بهم میریخت و یک حال عجیب و ناشناخته ای بهش دست می داد. هم زمان با پایین اومدن از پله ها آستین پیراهنش رو تا زدو گره دستمال ابریشمی دور مچش رو سفت کرد.دستمال هایی که یادگار مامان راضیه اش بود و حالا کاردو یا دور مچش
میبست یا گردنش… چیزی که در ظاهر به نگاه دیگران جز استایل کاردو به حساب می اومد ولی برای خودش فقط قوت قلب و یادآور عطرو حضور مادرش بود. نگاهش با دیدن هیرو که روی صندلی عقب نشسته بود پر اخم شد و باتلخی در سمتش رو باز کرد. -بیا پایین. صورت هیرو کلافه ومتعجب بسمتش بالا رفت. بشین راه بیفت دیرم شده. همین لحن دستوری اش کاردو رو جری تر کرد…