دانلود کتاب نزدیکم نشو از هستی آریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بیتای هیجده ساله بعد از اینکه مجبور میشه با پسرداییش کیان که تنها تکیهگاهش بوده و هست فرار کنه، وارد ماجراهایی میشه که زندگیشو به کلی تغییر میدن…
سرظهر بود و بدن درد شدیدی داشتم… دستمو روی اون یکی دستم گرفتم و درو با کلید باز کردم و داخل شدم… حیاط کوچیک خونمونو طی کردم و وارد سالن شدم … خبری از بوی دود و بابا نبود! تعجب کردم…. مامان از توی آشپزخونه سرک کشید و با مهربونی گفت: مامان_سلام عزیزم… بیا ناهار بخوریم، آمادهست… لبمو از درد تنم، زیر دندونم کشیدم و گفتم: _سلام.. نه مرسی، فعلا سیرم… میدونست که دروغ میگم! از صبح تا حالا هیچی نخورده بودم ولی اصلا دلم
نمی خواست چیزی بخورم… لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و به کتاب های گوشه ی اتاقم چشم دوختم… سال آخر بودم امسال اما اوضاع خونه، اوضاع درس خوندن نبود… چشمامو روی هم گذاشتم که در اتاقم باز شد و صدای مامان به گوشم رسید… مامان_ پاشو یه چیزی بخور عزیزم… لج نکن با خودت… خدایی نکرده ضعیف میشی میفتی… اینو گفت و سینی غذا رو جلوم گذاشت… سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم که ادامه داد: مامان_ باباتم خونه نیست ،
تا فردا هم خونه ی دوستشه! میدونست خوشحال میشم که گفت! سر شب بود و مامان رفته بود خونه ی زندایی… کیان تو حالت عادی هر شب تا ساعت نه سر کار بود و زندایی هم که بعد از فوت دایی کسیو جز کیان نداشت، به همین خاطر هم بیشتر وقتا تنها بود… روی تختم نشسته بودم و سرگرم گوشیم بودم که با شنیدن صدای آیدا به خودم اومدم و سمتش برگشتم… همونطور که عروسکشو توی دستش گرفته بود با اون یکی دستش با موهاش بازی می کرد که با دیدن نگاهم روی خودش گفت…