دانلود کتاب ناشناس آشنا از فاطمه شرفا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد زندگی سه قلو هایی هست که با آدمای عادی تفاوت های خیلی زیادی دارن، اونا وقتی نوزاد بودن از دنیای خودشون دور میشن چون هیچکس قبولشون نداشته! این سه تا بچه قدرت های فرا طبیعی دارن مخصوصا قل اول! این رمان روایت زندگی دونفرشونه حالا چرا؟ چون خواهرشون طی یک اتفاقات گم میشه، باید بخونین تا متوجه بشین چی میگم…
/آیکان/ لباس هام رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون صدایی از بیرون اومد در رو باز کردم راهرو تاریک بود اخمی کردم و در رو بستم هرچی بود دزد نبود احتمال می دادم یکی از همسایه ها باشه ولی بعد چند دقیقه صدای کوبیده شدن در و پشت بندش صدای داد و جیغ رو شنیدم نباید میخوابیدم احتمال همه چیز وجود داشت. تا دم دمای صبح بیدار بودم چشمام می سوخت و سرم درد می کرد رفتم تو آشپزخونه
آب خوردم و همونجا نشستم نمیدونم چجوری خوابم برد. با صدای هلنا چشمام رو باز کردم. رفتم تو اتاقم خودم رو پرت کردم رو تخت دیگه خوابم نمیبرد پوفی کردم و بعد از عوض کردن لباسم گوشیم رو برداشتم و از اتاق خارج شد. رفتم تو آشپزخونه داشت دنبال چیزی میگشت. من: چیزی نمیخوای؟ هلنا: نه مرسی کجا میری؟ من: یه چندجا کار دارم زود میام. فعلا. از خونه خارج شدم و به سمت خونه جهانگیر راه افتادم
بهش زنگ زدم. جهانگیر: جانم؟ من: خونه ای؟ جهانگیر: آره داری میای؟ من: تا دو دقیقه دیگه در خونتونم. وارد خونش شدم. من: کی باورش میشه این خونه یه رانندس؟ خنده ای کرد: کی قراره بفهمه؟ چشمکی زد: بعدم مگه من رانندم خندیدم: باشه حالا سلنا کو؟ آهی کشید: دو روزه تو خودشه حرف نمیزنه شیطونی نمیکنه غذا کمتر میخوره. اخم کردم: چرا؟ جهانگیر: نمیدونم چی شده دیروز من خونه نبودم…