دانلود کتاب من یک ستاره ام از نگین حبیبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان حول و محور زندگی بهار پاکروست… بازیگر سینما.. یک دختر تنها و فوق العاده مغرور که در اوج شهرت دچار مشکلاتی می شود و اجبارا به یکی از محل های پایین شهر نقل مکان کرده و با آدم هایی جدید آشنا می شود که روزی تکه ای بزرگ از زندگی اش می شوند و …
برای پیاده روی به بیرون از خانه آمده بود… دو روز از آن ماجرا گذشته بود… آرین در این مدت از خانه بیرون نیامده بود… پوزخندی زد… بی دلیل… سرجایش ایستاد… گنگ به اطراف چشم دوخت… کسی نبود… خیالاتی شده بود؟ شانه ای بالا انداخت و عینک آفتابی روی چشمش را جابه جا کرد… قدمی برنداشته بود که دوباره گفت: وایسا ببینم! و بازویش به عقب کشیده شد… برگشت که با قیافه خشمگین آرزو
روبرو شد! ابروهایش بالا پرید… آرزو با حرص دندان روی هم سایید و گفت: حالا که از چنگم بیرونش آوردی خوشحالی نه؟ بهار ابرو درهم کشید… مغرور و جاه طلب شد مثل آن روزهایش و گفت: -منظور تو نمی فهمم… آرزو پوزخندی زد و گفت: -هه… کوچه علی چپ خیلی وقته بن بسته خانوم…. چجوری آرینو خام خودت کردی ها؟ نکنه.. نگاهی به سرتاپای بهار انداخت و با پوزخندی بر لب گفت: خودنمایی کردی؟
دوباره از حیله هات استفاده کردی عوضی؟ بهار چشمانش به قدری درشت شده بود که پلک های بلندش را بر روی ابروانش حس می کرد… چانه اش شروع به لرزیدن کرد و این دخترک گستاخ به چه حقی او را محکوم می کرد… طاقت نیاورد سیلی بر گونه ی راست آرزو خواباند.. میلرزید… از عصبانیت اشک در چشمانش حلقه زده بود.. آرزو دست بر گونه کشید و با پررویی سیلی بر گونه سفید بهار انداخت که رد انگشتانش …