دانلود کتاب عشق حقیقی از ساجده سوزنچی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمد دانشجوی رشته ی خلبانی با همون لباس های خاصِ متخصصانِ پرواز دلِ مریم دختر عمهش رو می بره!!! همون طور که مریم تمام ذهن محمد رو پر کرده و جایی برای کسی نذاشته… اون ها با فاصله سنی زیاد و توی سن کم باهم ازدواج می کنن. محمد و مریم در راهِ دل بردن از هم قدم بر می دارن. ما رو همراهی کنید در داستان زندگی کسانی که بهم عشق حقیقی دارن…
واااای خداا ایول… بألاخره گفتن… دستامو با خوشحالی بهم کوبیدم و پریدم بالا… از شانس گندم، مامان با بازکردن درغافل گیرم کرد…. همونجا که داشتم میپریدم هوا..!!! با تعجب گفت مامان -چیکار میکنی؟ همینطور که سعی داشتم خودمو عادی جلوه بدم تا کارمو ماست مالی کنم، با من من گفتم… من: هیچی بابا، خودکارمو پرت کردم بالا کمد، حاال قدم نمیرسه برش دارم….!!!!
چشماشو ریز کرد و گفت: مامان: جون خودت… خندیدم و گفتم. من: جون خودم… مامان بی توجه به اینکه آیا من مرض دارم که خودکارمو انداختم رو کمد…!!! گفت: بگو ببینم اول نظرخودت…. با تعجب گفتم: من: چی؟ مامان: خودتو نزن به اون راه، من دخترمو نشناسم مادر نیستم… میدونم فال گوش ایستاده بودی.. من: چیو؟ مامان: عهههه حوصله ی مسخره بازی ندارم مریم، جوابت چیه محمدو میخوای یا نه؟؟؟؟
جاااااااانممممم؟؟؟!!!! خدایا این دیگه چه مامانیه؟؟؟؟؟!!!! نگا تو رو خدا چجوری نظرآدمو میپرسه…!!! سرمو انداختم پایین ، الکی مثلا انگار خجالت کشیدم…!!! درحالی که با انگشتام بازی میکردم با من من گفتم من: نه بابا اون پسره همسن بابامه، به درد من نمیخوره که.. بعدم من قصد ازدواج ندارم، هنوز میخوام….. پرید وسط حرفم. مامان: خب دیگه بسه، پس من به بابات چیزی نمیگم، فردام به زندایی میگم نظرت منفیه….