دانلود کتاب شوماخر از مسیحه زادخو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند، چشمها عشق میورزند، دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم. قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی … شوماخر دخترک دیوانهی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد …
خیلی عصبانی بودم مگه آروم میشدم؟ رسیدیم خونه طناز مسیرش کوتاه بود بابا مقابل ساختمان دو طبقه شون نگه داشت. نفسم رو کلافه بیرون دادم، بابا با سرعت پیاده شد و منم پشت سرش بابا سمت در ساختمان میرفت با عصبانیت گفت: پسرهی اشغال چلغوز امشب خونتو حلال میکنم زباله. همینجوری داشت با خودش فحش میداد بد و بیراه میگفت نفسی تازه کردم با دستش زنگ رو زد با مشت به در ساختمان زد با عصبانیت گفت: عوضی آشغال بیا پایین ببینم. سکوت کرده بودم اما عصبی بودم، میدونستم فرهاد مردی نبود که
بشه باهاش حرف زد خیلی زبون نفهم تر از این حرفا بودن. این خانواده خودخواه و خودرای بودن، به حرف هیچ کسی جز مادر خواهرش اهمیت نمیداد طناز برای همین اینجوری شده بود. درست که فکر میکردم میبینم خواهرم خیلی تو خونش سختی کشید به هوای زندگی بهترو به هوای دوست داشتن، به نیت آروم بودن از خونهی ما رفت و ازدواج کرد اما اون جوری که میخواست نشد. این رو همیشه از نگاهش میفهمیدم از سکوتش دستایی که پینه بستن تو خونه این مرد و این دختر فقط زحمت کشید و کار کرد توهین شنید
طعنه شنید غصه خورد خواری دید هیچ حرف محبت آمیزی از طرف فرهاد ندید. با عصبانیت به در زد بدون توجه به اون ساعت شب با داد و فریاد گفت: عوضی بیا پایین ببینم چه گوهی خوردی. صدای عصبی فرهاد رو شنیدم گفت: چه خبره داد و بیداد میکنین؟ نفسمو به سینه دادم و همون لحظه در باز شد قامت عصبی فرهاد تو در بود، با بی ملاحظگی یه دفه بابا بهش حمله کرد، یقشو گرفت و گفت: چه بلایی سر دخترم آوردی قُزمیت اسکل. با هم با خشم عصبی دست به یقه شده بودن صدای داد و فریاد بابا و عصبانیتای فرهاد و فحشای …