دانلود کتاب شاهزاده ترک از نینا دهنو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هاکان بیگ مردی قدرتمند و سرد که از بیماری دو قطبی رنج میبره و اتش کینه و انتقام زندگیش رو سیاه کرده، در سفری به ایران عاشق و دلباخته دخترک دبیرستانی و زیبا میشه که ۱۲سال از خودش کوچیک تره و زمانی که دختر کوچولوی دلبر دست رد به سینه اش میزنه، برای داشتنش راه آخرو با سختی انتخاب میکنه …
::هاكان:: تقریبا دو روزی میشد که از سفر برگشته بود. سفری طولانی به آلمان برای حل مسئلهای مهم درباره گمرک و رد شدن محموله هایش. چمدان گران قیمت کرم رنگش را برداشت و به سمت آشنایی حرکت کرد. آشنایی که از برادر نیز به او نزدیکتر بود. دوست و رفیق همیشگیش، کیان. همانطور که به سمتش قدم برمیداشت نظاره گر قد و بالایش بود. پسری چشم و ابرو مشکی.. قدبلند و ورزیده.. برادر کوچکش زیادی جذاب بود. به او که رسید چمدانش را روی زمین گذاشت. کیان لبخندی زد و دوست عزیزش که سالها از او دور بود را در آغوش گرفت. عاشق این تک دانه برادرش بود. كم حق نداشت
بر گردنش. هر دو مردانه یکدیگر را در آغوش گرفتند. هر چقدر هم سنگ بود نمیتوانست دلتنگیش را از کیان پنهان کند. از هم فاصله گرفتند. کیان لبخند شیرینی بر لب نشاندو گفت: خوش اومدی برادر.. دلم تنگ شده بود. هاکان دسته چمدان را گرفت و از زمین بلند کرد و همانطور که دستش را روی کمر کیان گذاشت گفت: ممنون همچنین بهتره بریم نمیخوام زیاد تو دید باشم. کیان تازه متوجه موقعیه شد. او هم به راه افتاد و گفت: پس بادیگاردات کجان؟ میدونی چقدر خطرناکه که اینجوری تنها اومدی؟ نیشخندی زد و گفت: نترس كيان.. اونقدرام نادون نیستم. سرش را بالا گرفت و ادامه داد: عقب تر از ما
دارن میان. کیان به طور نامحسوس پشت سرش را نگاه کردو متوجه ۴ مرد قدبلند و قوی هیکل شد که به دنبال آنها میآیند. لبخندی زد و گفت: خیالم راحت شد. سوار جنسیس مشکی رنگ شدندو بادیگاردها هم ماشین پشت سرشان. فندک نقره اصلیش را از جیب کنش بیرون کشید و سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت و رو به کیان گفت: امیدوارم فکر نکرده باشی به خاطر ترس از جونم خواستم سریع از فرودگاه بیایم بیرون. کیان نگاهش را از به گرفت و بالبخند کوچکی گفت: نه اصلا، خودم میدونم چرا. من هاکان رو از خودش بیشتر میشناسم.. هاکان پوزخندی در دل زد: (هاکان امروز.. هاکان دیروز نیست.)