دانلود کتاب ساعت هشت از س.سپهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امشب عروسی بهبود و نیکی در چالوس است و همه مشغول تدارک مراسم عروسی هستند. در تهران هم عروسی دانا و بینش است و ماجرای این دو خانواده از طریق اشخاصی که در این بین هستند، به نوعی به هم مربوط می شود و واسطه هایی باعث می شوند تا عروسی بهبود و نیکی به هم بخورد. این وسط رازی که نباید برملا شود، از حرف های بین افراد برملا شده و به نوعی خانواده تهرانی و شمالی به هم مربوط می شوند…
با صداي مبهمی پلک هام تکون خورد و چشمام نیمه باز شد. خیلی سعی کردم که چشمامو به طور کامل باز کنم و به اطرافم نگاهی بندازم. احساس میکنم سرم سنگین شده… نمیتونم تکونش بدم… انگار یه چیزي داره پاي چپمو آزار میده… درد ِ عجیبی در پشتم حس میکنم. صدا نزدیک تر شد… مدام در حال تکرار کردن کلمه ایه: -کمک!… کمک!… کاري نمیتونم بکنم.
خیلی دوست دارم از جام بلند بشم تا ببینم چه اتفاقی برام افتاده و دور و برم چی گذشته؟!… اما قادر به این کار نیستم و انگار پاهام تکون نمی خوره… تند تند نفس میکشم و کمی ترسیده ام… چند ثانیه اي گذشت تا ذهنم از خودش این سؤالا رو بپرسه و مدام با خودش بگه: -یعنی من اینجا چیکار میکنم؟!… چرا رو زمین افتادم؟!… دور و برم چه اتفاقی افتاده؟!… چی به من گذشته؟
هرچی فکر میکنم، چیزي به ذهنم نمیرسه. احساس بدي دارم. از اینکه روي زمین افتادم و نمیتونم کاري کنم، کلافه ام. انگشتاي دستمو کمی تکون دادم تا به حرکت در بیاد و سست نشه… با دست راستم، آروم گلومو گرفتم و کمی ماساژ دادم. به سختی میتونم آب دهانمو قورت بدم و بعد از اینکه گلومو کمی تکون دادم، سرفه ام گرفت. مرتب در حال سرفه کردنم و با هر سرفه اي که میکنم ، پشتم میسوزه و از اینکه نمیتونم بلند بشم، عذاب میکشم….