دانلود کتاب تهران نمیخندد از منیر کاظمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روی پل هوایی می ایستم. هنوز هم ویر این را دارم که ببینم بالاخره روزی ممکن است پل سقوط کند یا ترک بردارد و من دقیقا از میان همان ترک بیفتم روی سر ماشین ها و له شوم یا نه؟ سرد نیست اما سوز خوبی دارد. دوباره شماره را میگیرم و بعد به ماشین ها زیر پایم نگاه میکنم. اولین باری که روی یک پل هوایی ایستادم زانوهایم می لرزید. خیال می کردم زمین از این بد عهدی که در حقش کرده ام ناراحت می شود. از اینکه تصمیم گرفته ام…
به عکس هایی که کاربری به نام شهراد میرفتحی فرستاده نگاه میکنم . پسر است . تنها توصیفی که به ذهنم میرسد . از همان توصیفاتی که اگر فرهنگ اینجا بود و می شنید رو ترش می کرد «خاطره تا کی این فکرهای عهد بوقی رو نگه می داری؟ » از نظر او همه انسان بودند و از نظر من آدم ها به چهار دسته تقسیم می شدند. دختر ، زن ، پسر و مرد. فاصله ی این گروه بندی را مرز نازک ازدواج مشخص می کرد. عکس ها پسر جوانی را نشان
می دهد که به گفته ی خودش سی و هشت ساله است اما از نظر من به زحمت می تواند سی را پر کرده باشد. خوش تیپ است، موهایش پر پشت است و هنوز رد زندگی آنقدرها به صورتش خط نینداخته است. خوب است اما نه برای من. حتی نمی توانم فکرش را بکنم که با پسری کوچک تر از خودم بگردم. فکر نزدیک شدنش به زندگی ام در حالی که دختری حوالی سن بلوغ در آن آشیان دارد تیره ی کمرم را می لرزاند. می نویسم « ممنون. فکر نمی کنم
بتونیم با هم قرار بذاریم. به لحاظ سنی عرض کردم. » تدین در آزمایشگاه همیشه داستان های زیادی از پسرهایی دارد که عاشق زن های بزرگ تر از خودشان هستند و همیشه هم با سر به خانم ابراهیمی اشاره می کند تا یادم بیاورد کسی که عصر به عصر به دنبالش می آید، یا برای هر مناسبتی یک سبد گل بزرگ می فرستد به آزمایشگاه، پسری ست که حداقل ده سال از خودش کوچک تر است. صفحه را می بندم. وقتی عاشق فرهنگ شدم دختر کوچکی بودم…