دانلود کتاب امیدی دوباره از کاراگل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار شمس، یه وکیلِ تازه کاره که از شوهرش جدا شده و یه دختر داره… بهار سر یکی از پرونده هاش با کارن عیشی آشنا میشه و کارن تلاش میکنه که اونو با پول بخره اما نمیتونه راضیش کنه و پرونده رو میبازه… چند ماه بعد بهار، وکیل شرکتی میشه که کارن یکی از سهام داراشه …
در طول جلسه تمام تلاشش را میکرد تا به عیشی نگاه نکند و با او هم کلام نشود.. بعد از تمام شدن جلسه و خداحافظی از بقیه مشغول مرتب کردن برگه هایی که نوشته بود شد… همه از اتاق بیرون رفتندو فقط عیشی بود که همانجا روی صندلی اش نشسته بود و سرش در موبایلش بود… -راست میگن دنیا خیلی کوچیکه ها… بهار بدون آنکه سرش را بلند کند سری تکان داد: بله. -از موکلت چخبر؟ شنیدم فلنگو بستو پیچید. بهار زبانش را روی لبش کشید و با مکث سرش را بلند کرد:
اولا که اون کسی که مجرمه و از کسی میترسه فلنگو میبنده و میره دوما از کی شنیدین دقیقا؟ عیشی شانهای بالا انداخت و گفت: مگه فرقیم میکنه؟ -نه… اینکه موکل سابق منم الان کجاست فرقی نمیکنه. عیشی ابروهایش را بالا انداخت و سرش را کج کرد: اینکه از من بدت میاد و خیلی قشنگ داری نشون میدی خانوم وکیل! بهار لبخند مسخره ای زد و چشم هایش را کمی درشت کرد: تمام سعیم اینه که به بیشترین شکل ممکن نشون بدم آقای مهندس خوشحالم که متوجه شدین،
سپس نگاهش را از او گرفت و برگهها و پرونده را در کیفش گذاشت… دستی به مقنعه اش کشید و از اتاق بیرون رفت… اعصابش بهم ریخته و هنوز حیرت زده بود… سوار ماشینش شد و دست هایش را روی فرمان گذاشت… حضور عیشی در هیئت مدیره نمیتوانست اتفاقی باشد از نگاهش معلوم بود که از دیدن بهار خیلی جا نخورده، دلش میخواست برود و یقه تشریفی را بگیرد و او را بازخواست کند اما عیشی مدیر این شرکت نبود فقط سهام دار بود. پوفی کشید و استارت زد …