دانلود رمان مرگ با آرزوی زندگی از رضوان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما راجع به دختریه که گذشته ی سختی داشته و زندگیش کلی پستی بلندی داره دختر داستانمونو از عشقش جدا می کنن اما دست تقدیر اونارو بعد از سالها سر راه هم قرار میده اما پسره وجود دخترو انکار می کنه، عاشق وجود معشوقو قبول نداره اما چرا…
اونا دوباره اون عشق قدیمی رو یادم انداخته بودن و اعصابمو خورد کرده بودن آره قبولش می کنم من عاشق دیانا بودم، من دیوانه وار عاشق دینا بودم اما بووودم هر بار خواستم با رضا خان حرف بزنم نذاشت و دخترشو ازم مخفی کرد دختری که قلبش پیشش گیر بود من سر اون دختر بچه ی کوچولو که هنو نمی دونست زندگی چیه سیگاری شدم بی پشت و پناه و بی همدم شدم اما مجبور شودم تحمل کنم حالا نوبتیم باشه نوبت اونه اونه که باید بسوزه نه من. فردا عروسی بود. روز مرگم. روز مردن آرزوهام.
روز زنده به گور شدنم. مجبور بودم شوهر زن داداشم شم و این از هر دردی دردناک تر بود برای من. حالم خیلی بد بود. رفتم تو اتاق که به ثانیه نکشید و بیتا وارد اتاق شد و شروع کردن از تعریف کردن و آب و تاب دادم راجع به مراسم فردا ولی چه کنم که نه تنها خوشحال نبودم بلکه خیلیم ناراحت بودم چون به بیتا حسی جز زن داداش نداشتم. صبح با صدای نحس و نکره ی بیتا از خواب پا شدم مثل عجل معلق بالا سرم ایستاده بود و می گفت پاشم حاظرشم. حاظرشم برای مردن. حاظر شم برای مراسمی که به اجبار قرار بود انجام شه.
سرم داشت می ترکید. پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم رو کردم سمت بیتا و گفتم: شاهرخ اومده؟ نه نیومده. همون بهتر که نیاد. -ببین بیتا تو هر کاری کنی بالا بری پایین بیای زن اونی زن شاهرخی. بس کن شاهین. -حقیقت تلخه مگه نه؟ میگم بسه. – چرا دروغ احمقانه راجع به بچه رو به شاهرخ گفتی هان؟ گفتم که بره! بره و دیگه به فکر من نباشه. اصلا دوست داشتم بگم. -عه؟ دوست داشتی؟ بدبخت مگه نمی دونی چقدر می خوادت؟ پس انقد همینطوری سرکش باش که خود شاهرخ آخر دو تا گلوله حروممون کنه بمیریم…