دانلود رمان مرسده از داوود بختیاری دانشور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام مرسده که با پدرش زندگی می کنه و خانواده مادری نداره و بنا به دلایلی باید با پسر عموش باشه و خودش این رو دوست نداره چون متوجه نگاه های اون به خودش شده اما چون بچه است و چیزی نمی دونه فقط یه حس بد داره حسی مثل تنفر! تا اینکه …
کلافه و حرصی رفتم سمت آشپزخونه، گرسنم بود ،دو سه بارم پام گیر کرد و نزدیک بود با مخ برم روی زمین. رفتم تو آشپزخونه و در یخچالو باز کردم به به ببین چه چیزاییه. کره و عسل و گردو رو از تو یخچال بیرون اوردم رفتم سمت چایی ساز و روشنش کردم. دو دقیقه منتظر موندم که دکمه اش بالا زد، خوبه ای گفتم. سریع فنجونی برداشتمو چایی ریختم. به سمت میز رفتمو شروع کردم به لبموندن. آخیش از گرسنگی داشتم می مردم. سریع همه چیز رو از روی اپن جمع کردم.
نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم. وقت داشتم ،شروع کردم به شستن ظرفا. از وقتی مامان فوت کرده بود، کارای خونه رو من انجام می دادم. کل ظرفای کثیف خونه رو شستم و رفتم تو هال، تمام لباساشو برداشتم و انداختم توی لباسشویی و روشنش کردم. جارو برقی رو از تو انباری برداشتم و شروع کردم به جارو کشیدن. کل خونه به جز اتاقا رو جارو کشیدم، چون تمیز بودن. یک نگاه کلی به خونه انداختم، ای جون داشت برق می زد. کمرم درد می کرد، اما اعتنایی نکردم و رفتم سمت لباسشویی.
لباسارو که بخارشورم کرده بود برداشتم و تو یک لگن بزرگ که زیر کابینتا بود ریختم یکم نم داشتن. رفتم سمت بالکن و تمام لباس هارو پهن کردم. اومدم تو هال… نگاهی به ساعت انداختم که چشمام گرد شد. وااایی ساعت یک ربع به یک بوووود. سریع به سمت اتاق دویدم و در اتاق رو باز کردم. یورش بردم سمت کمدی که پرش کرده بودم و شروع کردم لباس پوشیدن. همه رو مشکی پوشیدم جز شال، که سفید بود. همون موقع صدای چرخش کلید اومد… از اتاق اومدم بیرون که دیدم امیر سام وارد شد…