دانلود رمان سه سوت از بهاره. ش با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوتا دخترکه دانشجوی تربیت بدنی هستن و کلی بانمک و خنده دارن. یکیشون شهرستانیه و دنبال خوابگاهه و داستانی که برای خوابگاه پیدا کردن دارن میشه شروع ماجرا. اولاش کلی می خندی تاحدی که اشکت در میاد ولی از یه جاییش جدی میشه وعشق هم میاد وسط…
این سومین قهوه اي بود که داشتیم اینجا می خوردیم. فکر می کردم تا سه هفته خوابم نبره. مهیار با خونسردي زل زده بود به خیابون و من نمی دونستم هدفش از اینجا نشستن چی بود. هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود، جز اینکه مهیار یه بار رفته بود دسشوئی. که فکر کنم اثر همون قهوه ها بود. تمام مدت داشتم قیافه افراد و آنالیز می کردم. ولی چیزي دستگیرم نشد. همه از نگاهی می تونستن مشکوك باشن از یک طرفم کاملا عادي بودن. فنجونم و برداشتم و قهوه غلیطی که تهش مونده بود رو نگاه کردم.
دیگه رغبت نمی کردم بقیه اشو بخورم. حالم از طعم تلخش به هم می خورد. سرم و بالا آوردم، مهیار با لبخند مسخره اش زل زده بود به من: – وقتی اینجوري لبخند می زنی دلم می خواد یه مشت بزنم توي چونه ات تا دیگه نتونی اونجوري بخندي! مهیار فنجونشو رها کرد و ابروهاشو بالا برد و با سر به فنجون توي دست من اشاره کرد و گفت: – فالم بلدي بگیري؟ مسخره اي زیر لب حواله اش کردم و گفتم: -مهیار من دیگه جا ندارم قهوه بخورم. حالم داره بد می شه تا کی باید بشینیم اینجا؟
مهیار سري تکون داد و ته قهوه شو بالا آورد و گفت: – تا وقتی طرف بیاد! پوفی کردم و گفتم: – کسی که نه اسمش و می دونیم نه قیافه اشو می شناسیم از کجا باید بفهمیم کیه؟ خودت که دیدي کافه چی حتی خدابنده رو هم نشناخت! چه توقعی داري که اونی که باهاش ملاقات می کنه رو بشناسه! بعد دستم و دور کافی شاپ چرخوندم و گفتم: – اصلا این همه مشتري اومده و رفته شاید بین اونا بوده! مهیار با همون خونسردي لج درآر فنجونشو توي نعلبکیش چرخوند و گفت: – نوچ نیامده! حرصی مشتم و روي میز کوبدیم…