دانلود رمان اوژن از حسنا ولیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با چشمانی بسته، چند سال پیش اتفاقاتی را رقم زدی که تأثیرش را در زندگیام ندیدی؛ اما من پس از چندین سال با چشمانی باز برگشتم تا اشتباهاتت را به یادت بیاورم و به تو بفهمانم که با من چه کردی. اما او چه میشود؟ او که در میان من و تو گناهی نداشت. میچرخد و میچرخد این چرخ روزگار و درست جایی میایستد که هیچکدام باور نداریم.
اعداد روي کاغذ را که با خودکار آبي نوشته شده و جلوه مي دادند، لمس کردم و نفس عميقي کشيدم. ترديد داشتم و نمي دانستم چه کنم. شنيدن صدايش برايم سخت بود، آن هم بعد از شش سال. موبايلم را از روي تخت برداشتم و اعداد را در شماره گير موبايل وارد کردم. دستم سمت تلفن کوچک سبز که منتظر نگاهم مي کرد رفت؛ اما در ميانه ي راه ايستاده و بار ديگر استرس وجودم را تحت سلطه ي خود درآورد. دکمه ي سيو را لمس کرده و نامش را نوشتم: «سامان» مانتو و شلوار سياهي پوشيده و شال سياهي سر کردم.
موبايل و کيف دستي کوچکم را برداشته و کفش هاي تخت سياهم را پايم کردم. کمي ادکلن به خودم زدم و در آينه خودم را از نظر گذراندم. تمامي لباس هايم سياه بودند. تيره، همانند زندگي ام بعد از محمد. پوزخندي به احمق بودنم زدم و بغض ناشي از اسم محمد را قورت دادم. همانطور که از سالن بزرگ طبقه ي بالا که يکدست مبل اسپرت طوسي را در خود جاي داده بود مي گذشتم، شماره ي سيما را گرفتم. بعد از دو بوق سريع جواب داد: – سلام ليلا خوبي؟
از پله ها پايين رفتم و بي توجه به نگاه خيره ي افراد خانه، از پذيرايي پا در ايوان گذاشتم. – سلام. ممنون خوبم. خودت خوبي؟ سرخوش، نفسي کشيد. – آره، با شنيدن صدات بهتر هم شدم. لبخند محوي روي لب هايم جان گرفت. – زنگ زدم دارم ميام پيشت. خونه اي؟ خوشحال گفت: – آره، آره خونه م عزيزم. منتظرتم. – خدافظ. موبايلم را در کيف جاي داده و براي اولين تاکسي زرد رنگي که رد شد، دست تکان دادم. صندلي عقب سه دختر جواني نشسته بودند که متعجب نگاهم مي کردند. صندلي کمک راننده را باز کردم و نشستم…