دانلود رمان آدم دکوری از سپیده تقی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آدم دکوری روایتی یه روایت متفاوت از عشق ضربدری خواهر و برادری که درگیر عشقِ این خواهر و برادر دوقلو، که زندگی دکوری دارن، شدن و تمام ناملایمات و سختیهایی که باید توی این راه متحمل بشن! یه روایت متفاوت و عامه پسند که بدون شک به دل همه نوع مخاطبی می چسبه…
-به نظرت امشب بریم خطرناک نیست؟ آخه جاده زیادی خلوته… شانه بالا می اندازد و می گوید: -بهتر! خلوت باشه زودتر می رسیم. دو تا ماشینم هستیم خیالت راحت… رهی سر تکان می دهد و حینی که لباس هایش را مرتب می کرد، گفت: -کاش زودتر آماده می شد ماشینت. -این اولین و آخرین باری بود که منو جا گذاشت! تهران که رسیدیم عوضش می کنم. کارشان که تمام شد، هر کدام به سمت اتومبیلشان حرکت کردند و به آوا و رها که کناری چای می نوشیدند، اشاره کردند که سوار شوند.
رهی دستش را مقابل نیما نگه داشت و گفت: -سوئیچ رو بده… نیما بی صدا خندید و حینی که پشتِ رول ماشین رهی می نشست، گفت: -من با ماشین تو می رم. تو با ماشین من… -چیه می ترسی باز جات بذاره؟ -نه خره! تو جا بمونی، منم جا می مونم! واسه تنوعش می گم… خند ه ای سر دادند و چند دقیقه بعد به راه افتادند. رها بالپ تابش مشغول بود و تلفن رهی مدام زنگ می خورد… بار سومی که زنگ خورد، نگاهی به رها انداخت و گوشی را سایلنت کرد. مردمک چشم های رها در کاسه چرخید و روی گوشی اِو ثابت ماند.
صدای زنگ قطع شده بود و حالا کسی که پشت خطش بود، بعد از ناموفق ماندن تماس هایش، پیامک می زد. چندین بار پاپی! نفس های رهی سنگین شده بود و نامرتب… اخم هایش را درهم کشیده و به جاده خیره بود. ساعت سه نصفه شب بود و جاده خلوت… به دنبال ماشین نیما حرکت می کردند و رهی با هر مرتبه بوق زدنِ نیما و سر به سر گذاشتنش، تنها سری تکان می داد و بی جان می خندید… دو صفحه ی لپ تابش را بهم رسانید و روی صندلی اش صاف نشست. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را روی نیمرخ برادرش تنظیم کرد…