دانلود کتاب عیان از آذر اول با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
-جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت میدهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ هاتف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند: نه شیرینه… من مرض دارم می گم شوره …
شب چادر سیاهش را پهن میکند. دو قلوها گوشه ای کز کرده و پچ پچ میکنند. سها؟ غذای این دوتا رو بکش مامان.. هاتف نگف کی میاد؟ -شاید دیر بیاد نمیدونم. جلو میآید و آهسته لب میجنباند: تو هنوز یاد نگرفتی خم و چم شوهرت و دس بگیری سها؟ انگار خودش خیلی بلد بود که قادر را آدم کند. -چیکارش کنم زور که نیس دوس نداره سر سفره قادر بشینه. چپ چپ نگاهم میکند: خوبه دیگه از کی تا حالا قادر سفره شده که ما نمیدونیم. رو برمیگرداند از من: شایدم از ما خوشش نمیاد، چمدونم. -هاتف از سر کار که میاد خستهس،
میخواد راحت باشه… خب اینجا نیس دیگه. میدانم که حرفم را باور نمیکند. میرود تا نماز بخواند. گوشم از صدای موتور هاتف پُر میشود. حتما به خانه حاج میرزا میرود. همسایه دیوار به دیوار مادرم. کسی حواسش به من نیست. و من حریف این لعنتی نمیشدم. از پله های پشت بام بالا می روم نگاهی به اطراف میاندازم. دروغ چرا میترسم یک نفر من را ببیند و به صبح نکشیده طبل رسوایی ام را بکوبد. روی زانو مینشینم تا لبه پشت بام جلو میروم حدسم درست است حاج میرزا و هاتف روی ایوان نشسته اند. -نگفتی بابا کجا که
اینهمه طول کشید، سری آخرو میگم. کاش هرگز نمیرفت.. یا که اصلا باز نمیگشت. هاتف لیوان شربتش را هم میزند: منو که میشناسی حاجی یهو میذارم میرم ولی تهش برمیگردم پیش خودت. حاج میرزا سر به دوطرف تکان میدهد -آخرش چی بابا جان… تا کی میخوای آتو بدی دست اونایی که از خداشونه تو نباشی و هرانگی خواستن بهت بزنن. شانه هاتف تکان میخورد از یک پوزخند کم صدا. از چی منو میترسونی میرزا از یه مش حرف مفت که اسکندر و نوچه هاش قرقره کنن. لعنت به این غرور که سر نترس را آخر به باد میدهد …