دانلود رمان عالیجناب از سامان فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سرم را به منظور تایید و به عادت همیشگی تکان می دهم انگار که آقا هوشنگ دقیقا رو به رویم است و من را می بیند. وقتی صدایی از پشت خط نمی شنوم و می فهمم که منتظر است تازه دوزاریم می افتد و تند می گویم؛ “چشم اوسااا ” انگار فقط منتظر همین کلمه باشد، بدون اینکه حرف دیگری بزند تلفن را قطع می کند…
بعد از ناهار آنقدر قدم می زنم تا بالاخره به گوشه دنجی که سال هاست، هر وقت به طالقان می آیم در آن خلوت می کنم، برسم. وجود درختان کهن و بلند بالایی که دور تا دور این قسمت از منطقه را استتار کرده، باعث شده در تمام این سال ها کسی پیدایم نکند… روی تنه درخت بریده شده ای می نشینم و چند سنگ کوچک را از جلوی پایم برمی دارم. به جوی باریک روبرویم خیره می شوم و باز هم به حافظ فکر می کنم.
حتی جواب پیامم را نداده بود! یعنی هنوز مرا نبخشیده؟ -بالاخره یافتمت! با تعجب به مهتاب که با نیش باز به سمتم می آید، نگاه می کنم. فقط همین را کم داشتم! -تو اینجا چه غلطی می کنی؟ بی توجه به سوالم، به اطراف چشم می گرداند و سوت می کشد. -وای پسر، عجب جاییه! _مهتاب! -ها؟چیه؟ آخه تو چقدر بخیلی! زورت میومد به ما هم نشون بدی؟ یه عمر تو کف بودم که پیداش کنم. خوب شد تعقیبت کردما!
چپ چپ نگاهش می کنم. -حتما می خواستم تنها باشم که بهت نگفتم! با مشت به بازویم می کوبد و چشم غره می رود. بله دیگه، جدیدا واست افت داره باماها بگردی. فقط با از ما بهترون می پری! منظورت چیه؟ -خودتو نزن به اون راه ایلیا خان! با گوشای خودم شنیدم به یکی گفتی ددی! پس بگو چرا این چند وقت اخیر وضعت از این رو به اون رو شده! کلک شوگر ددی داشتی و رو نمی کردی؟! نفسم را به بیرون فوت می کنم، مهتاب به کل اشتباه متوجه شده بود…