دانلود رمان دارای من باش از مهسا و مهدافر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دارا با دوستاش یه سفر چند روزی به شمال میره و به خاطر یه انگشتر مرموزی گیر یه مرد زال میفته…
از حموم اومدم بیرون تو اتاق کسی نبود یه پیرهن آستین بلند و شلوارک با یه لباس زیر رو تخت بود برداشتم و پوشیدم، داشتم موهام و خشک می کردم که یاد مامان افتادم دلم براش تنگ شده بود باید حتما با این مرده زاله ارتوش جدی حرف بزنم که بزاره برم تا کی باید این جا بمونم؟! نگران بچه ها بودم امیدوارم آسیب جدی ندیده باشن. کلافه حوله رو رو میز گذاشتم درو باز کردم و بیرون رفتم.
برادرش و اون پسره هامین نبودن حتما بیرون رفتن نگام به ارتوش افتاد رو کاناپه نشسته بود و ماره رو گردنش بود و نوازشش می کرد به دماؼم چینی دادم، چطور می تونست به همچین ماری دست بزنه؟ واقعا نمی ترسید؟! من و که دید نگاهش و از سرتا پام چرخوند معذب از این نگاه خیره اش سریع لب باز کردم: -من دلم واسه مامانم تنگ شده تا الانم حتما کلی نگرانم شده از دوستامم که خبری ندارم.
میشه لطفا بزاری برم؟ -نه. از این همه بی خیالیش عصبی شدم واقعا شرایط من و درک نمی کرد؟! -چرا نمیزاری برم؟ انگشترم که پیش خودته من اصلا نمی فهمم دلیل این کاراتو! همین طوری که ماره رو نوازش می کرد جواب داد: تنبیهت برای این که انگشترم و دزدیدی اینه که تا هروقت بخوام اینجا بمونی. _واقعا احساس نداری تو؟ میگم مامانم نگرانه الان. با حرص ادامه دادم: _خودت مادر نداری (پوزخندی زدم) معلوم نیست شایدم…