دانلود رمان کسی می آید از مریم ریاحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دخترجوانی است به نام خورشید. خورشید در یک خانواده گرم و صمیمی زندگی می کرد. تو یک محله خوب و معتقد. خورشید عاشق دوست برادرش حسام بود. خورشید از برخوردهای حسام متوجه شده بود که بهش علاقه مند است ولی هیچ وقت مستقیم بهش اظهار علاقه نکرده بود...
«خورشید… خورشید جان» گویا بیفایده بود ادامهی مقاومت… باید بلند میشد… سرش را از لای پشهبند بیرون آورد… چشمهایش را جمع کرد و آسمان را نگاه کرد… کلاغها همراه با گنجشکها یک کنسرت درست و حسابی اعصاب خرد کن به راه انداخته بودند… خورشید یواشکی سر بلند کرد و نگاهی به پشتبام همسایهی بغلی انداخت… پشهبند آنها هم هنوز برپا بود… با خود گفت: «فکر کنم سحر هنوز خوابه…
شاید محسن هم خوابیده باشه بجنبم تا محسن پیدایش نشده… اونوقت دیگه نمیتونم از اینجا خلاص بشم…» فوری بالشش را زد زیر بغلش و از پشهبند بیرون آمد… دوباره آسمان را نگاهی کرد بیمزاحمت هیچ سقفی آسمان نزدیکتر بود. و زیباتر…، نگاهی سرسری به دوروبرش انداخت و با سرعت خودش را به در پشت بام رساند… موهای بلندش فرخورده بود و لوله لوله دورش پخش و پلا بودند…
به محض باز شدن در، بوی عطر چای بینیاش را پر کرد… پلهها را بهنرمی پایین آمد و سری به آشپرخانه زد… مامان مهری: چه عجب…!! ظهر شد دختر!! مگه نمیدونی چهقدر کار داریم خب بجنب دیگه… خورشید: سلام صبح بخیر. مامان مهری: علیک سلام… خورشید: چه خبره مامان؟ مگه ساعت چنده؟ مامان مهری: ظهره… خورشید نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: آره… ساعت ۸ صبح! ظهر!…