دانلود رمان حکم نظر بازی از مژگان قاسمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میافته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…
بوی الکل، نور کم اتاق. درد شدیدی که در دلم پیچیده بود و بدتر از همه ترس.ترس بزرگی که نمیدانستم از کجا به درونم رخنه کرده، هر لحظه مرا بیشتر به سمت زوال میبرد. _نگران نباشید خانم، نهایت تا یک ساعت دیگه چشماشو باز میکنه… شما لطفا سعی کنید آرامش خودتونو حفظ کنید تا دختر خانمتون با این وضعیت نبینتتون… چشمانم!… همین حالا هم میتوانستم حرکتی به چشمانم بدهم و به روی این دنیا نامرد، بار دیگر، بازشان کنم اما نمیخواستم. نمیخواستم
چون دلم گواه به بدترین ها میداد. نمیخواستم چون بند بند وجودم نگرانی را فریاد میزد. ترسیده بودم؟ نگران بودم؟ چه بلایی بر سر زندگیام آمده بود؟ چه بلایی بر سر.. اسمش در ته ذهنم شروع به فریاد زدن کرد. بهرام… بهرام… بهرام… چه بلایی بر سر بهرام من آمده بود؟… چه بلایی بر سر مرد من آمده بود؟ بیاختیار نالهای از میان لب هایم گریخت. ناله ای که نمیخواستم به گوش مادرم برسد اما رسید. رسید و لحظهای بعد دستش میان موهایم به حرکت در آمد. این
چندمین شبی بود که اینطور موهایم را نوازش میکرد چندمین شبی بود که من با چشمان گریان ناله میزدم و بهرام را میخواستم و فقط جوابم آرام باش های اطرافیانم بود؟ چرا عمر خوشبختی من تا این حد کوتاه شده بود؟ چرا برای من دنیا آنطور که باید نمیچرخید؟ چرا تا میخواستم لبخند بزنم در دهانم گِل میریختند؟ هق زدم.اینبار آرام نبود. بلند و بی پروا درست مثل تمام این ده شبی که مرا میخواباندند. چرا دنیا برای من تمام نمیشد؟ باز بیقراریهایم شروع شد …