محمد با اطمينان چشم هايش را باز و بسته كرد و به سمت كوروش قدم برداشت. بهراد اما گوش هاي دست به سينه ايستاده بود. با سردرگمي و اخم ريزي كه روي پيشانياش داشت، به او نگاه ميكرد، ريحانه به سمتش رفت و زمزمه كرد. _نمي دونستي نه؟ بدون آن كه از گلاريس نگاه بگيرد سرش را به نشانه ي منفي تكان داد. دخترك اما حواسش به هيچ چيز نبود، صندلي را عقب كشيد و خودش را روي آن انداخت… قديم ها چه ميگفتند؟ »من به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود« سرش را روي ميز گذاشت و چشم هايش را بست. بهراد همان جا كه بود، روي يكي از صندلي هايش نشست و از ريحانه پرسيد.
_چند وقته عاشق شده؟ شانه اش را بالا انداخت. _يك سال هم نشده… اما بد عاشق هم شدن. انگشت اشاره اش را زير لب كشيد. _اگر انقدر عاشقن… چرا پسره رفت؟ كيفش را روي ميز گذاشت و رو به روي بهراد نشست، دستش را زير چانه اش گذاشت. _داستانش عجيبه… باورت نميشه… اجازه ي گفتنش هم ندارم. گلاريس سرش را بالا آورد، كيفش را برداشت و دستش را بلند كرد تا موبايلش را از روي ميز بردارد اما… با ديدن حلقه اي كه روي گوشياش بود حيرت زده به آن خيره ماند… با تعجب حلقه را برداشت… يك رينگ سادهي طلا سفيد بود!
حلقه را در دست گرفت و داخلش را نگاه كرد، با حروف لاتين خيلي واضح نوشته شده بود؛ گلاريس! از جا بلند شد و با دهاني باز مانده از حيرت تلفنش را برداشت تا با كوروش تماس بگيرد… امكان نداشت همچين حلقه اي را جا گذاشته باشد، داشت؟ قفل تلفنش را كه باز كرد، يك پيام خوانده نشده از طرف كوروش داشت! علي الحساب اين پيشت بمونه… يادت نره نشون كردهي كوروش شاهاني… نذار كسي بهت چپ نگاه كنه امانتيِ كوروش« دست روي دهانش گذاشت و با بيچارگي دور تا دور كافه را نگاه كرد تا ريحانه را پيدا كند، در آخر با ديدن او به سمتش دويد و ريحانه از جا بلند شد…