دانلود رمان نبض عاشقی از الناز محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهرسا و باراد… دوتا جوون که از یه خانوادهان اما دو دنیای متفاوت دارن. باراد مغروره، اما پشت اون غرور، یه مردیه که از صفر همهچی رو ساخته. مهرسا یه دختر پرانرژی و بامزهست که با حرفاش میتونه هر دلی رو نرم کنه. نامزد میشن، اما زندگی همیشه اونطور که فکر میکنی نمیره جلو. یه سری مزاحمتهای عجیب، یهعالمه شایعهی مسموم، و بالاخره یه تماس ناشناس که یه جملهی نصفه به مهرسا میگه و همهچی رو زیر و رو میکنه. شک میاد، ترس میاد، و عشق کمرنگ میشه. چند ماه بعد، مهرسا یه تصمیم عجولانه میگیره و با پسر داییش نامزد میکنه. اما دلش هنوز اونجا گیره… پیش یه آدمی که شاید هیچوقت نفهمید چرا رفت.
بند دل مهرسا پاره شد مطمئن بود هرچه تلاش کرده که هوای او را از سرش بیرون کند به باد فنا میرود به محض دیدن او دست و پا زدن دلش شروع شد مجبور شد همراه مهسا به او نزدیک شود احوال پرسی مختصری کرد و بلافاصله به جمع دخترها اضافه شد دیگر ایستادن مقابل چشم های او کار راحتی نبود هر بار که سر می چرخاند چشمش به او می افتاد که باز مثل یک شکارچی کمین کرده بود تا نگاه های او را به دام .بیاندازد شخصیت مهرسا حاضر جواب و پرشیطنت مقابل باراد به دخترکی دست پاچه تبدیل میشد. نگفتی چرا بی خبر اومدی؟ باراد بابت چای تشکر کرد و در جواب باربد گفت – برای مسائل کاری و دیدن یه تیکه زمین اومدم شمال همین حوالی بود.
گفتم حالا که آخر هفته اس از فرصت استفاده کنم و بیام باربد لبخند زنان گفت: یه حسی بهم میگفت میای و حسابی غافلگیرمون میکنی ایمان گفت: – هر بهونه ای باعث شده که دوباره زیارتتون کنیم باعث افتخاره باراد جان صمیمیت ایمان به دل باراد نشست و دوستانه :گفت از همان ابتدا صمیمیتی از جنس رفاقت میان باراد و ایمان نمی شد از این هم نشینی دوستانه گذشت شکل گرفت. برای کسانی که شناخت نسبی از باراد داشتند؛ این صمیمیت زود هنگام کمی عجیب بود. او به راحتی با کسی انس نمی گرفت. با نزدیک شدن پارسا و شاهین؛ باراد بلند شد. نگاهش روی شاهین کمی طولانی تر شد. دست هر دو را گرفت و شاهین روبرویش نشست – مشتاق دیدار بودم.
باراد خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم باراد با لبخند نگاهش کرد – منم همین طور… منتها اصلا فکر نمیکردم میون جمع خانوادگی ببینمت. لبخند شاهین کمرنگ شد هیچ وقت و در هیچ جایگاهی حریف او نبود. – بچه ها توپ و تور آماده .اس هرکی پایه اس بسم باربد با تعجب گفت: – احسان که گفت بازی نمیکنه ایمان بلند شد و گفت الله – احسان به خاطر گزارشش این قدر تقلا میکنه باید تمرین کنه که چند روز دیگه تو رادیو خراب نکنه – گزارشگری که از بازی مورد علاقه اش فراریه جالبه! مهرسا می خواست از زیر بازی شانه خالی کند اما سماجت دختر عموهایش اجازه نداد ایمان همراه توپ به سمت بچه ها رفت اما با دیدن باراد که نشسته بود؛ ایستاد – مگه بازی نمیکنی؟
– تعداد كافيه بازی ملی که نیست. بلند شو! ترجیح میدم از همینجا تشویق کنم. – تعارف میکنی؟ – باورکن خسته ام. باشه دفعه ی بعد. ایمان که اصرار را بیفایده دید سری تکان داد و باشه ای گفت. بعد هم به سمت بچه ها رفت و بازی با سرویسی که پارسا زد شروع شد. نگاه های باراد با گردش توپ می چرخید و روی حرکت هر یک از بچه ها لحظه ای مکث می کرد اما زمانی که توپ به مهرسا میرسید مکشش بیشتر میشد. تپش قلبش را به خوبی حس میکرد و این یعنی از تصمیمی که گرفته بود مطمئن است. دور اول بازی با تفاضل بالا به نفع تیم پارسا تمام شد مهرسا از جایی که گیج بود و بیشتر توپ ها را لو داد؛ خودش را کنار کشید که همه برسرش ریختند.