دانلود رمان قرار نبود از هما پوراصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترسا خستهست. دو ساله پشت کنکوره، آرزوهاش انگار با هر سال داره دورتر میشن. مادرش که نبودش هنوز تو خونه حس میشه، و پدری که بعد از اشتباه در فرستادن آتوسا به خارج، حاضر نیست حتی اسم مهاجرت رو بشنوه. با این حال، ترسا هنوز دلش به رفتن قرصه. فکر کانادا براش یه راه فراره، یه نجات. با دوستاش نقشه میکشه، امید جمع میکنه، ولی زندگی همیشه مطابق نقشه پیش نمیره. تو این بین، کسی وارد زندگی ترسا میشه—نه لزوماً با هدف کمک، اما حضورش باعث میشه ترسا چیزایی رو ببینه که تا اون روز ندیده بود. شاید اون آرزوی قدیمی تغییر کنه… شاید تعریف “موفقیت” براش یه شکل دیگه بگیره.
دخترا رنگ لبو میشدن و از خجالت خودشونو تو هفت تا سوراخ قایم میکردن … ولی این دوره …. آره مادر این دوره تا میگی شوهر و رنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد می شه. ای الهی دور عزیزم بگردم که اینقدر باعث شادی من میشد بعضی وقتا مثل امروز اینقدر از دستش میخندیدم که همه غم هام یادم میرفت در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم میکوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا من آدم بشو نبودم.
لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم حال آرایش کردن نداشتم بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه ۵ سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم.
حسرت نرده سواری به دلم ماند عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ایشالله لا حول ولا قوة الا بالله على العظيم اوووه کی می ره این همه راهو عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو میخونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟ وای نه نه ماشالله عین سرو میمونی تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم …. بغض گلوی عزیز و گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه کجایی که حض دخترت رو بیه مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی …
چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم: عزیز یعنی چی گریه میکنی؟ نمیگی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته ک… شو… بچه …. به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت اه مادر تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟ غش غش خندیدم و گفتم پاشو عزیز جونم … پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن! توی صورتش کوبید و گفت خدا مرگم بده مگه داری می ری مسافرت؟ میون خنده دستشو کشیدم و گفتم نه جیگر من دارم