دانلود کتاب دستان از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستان، نوهی باوقار حاجکربلایی، در دل محلههای پرمهر، آرایشگری میکند؛ کسی که همه به خاطر اصلونسبش، حرمتش را نگه میدارند. اما زندگی آرامش، با یک تصمیم جسورانه زیر و رو میشود. دستان دل به دختری میبندد که خون دشمن در رگهایش جریان دارد: جانا. ازدواجشان رابطهایست، اما نه برای او. دستان آمده تا پناه باشد، اما جانا، دلشکسته و بدگمان، فکر میکند تنها تا نقشی زودگذر در بازی زندگیاش باشد. دستان اما، پا پس نمیکشد. او برای عشقش، برای نجات دل جانا، از حیثیت و غروش میگذرد. این جوانمرد محله با دلی آتشین و نیتی پاک، میخواهد دل یخزدهای جانا را گرم کند. اما آیا آتش عشق، میتوان دیوار بیاعتمادی را بشکند؟
نفهمه؟ پس من چه جوری بیام خواستگاری؟ جانا لب گزید باید قانعش میکرد دستان باهوش بود. خیلی زود متوجه منظور جانا میشد نه بابام نه گلرخ نه هیچ کس دیگه نباید بفهمه که من… من… دستان در سکوت نگاهش کرد جانا نفسش را حبس کرد با صورتی که از شرم گل انداخته بود نگاهش را زیر کشید: «من باهات ازدواج میکنم.» ته دل دستان خالی شد. ابروهایش از بهت بالا پرید قفسه ی سینه اش با عتاب بالا می رفت و پایین میآمد لبخند بی موقعی روی لبش نقش بست: یعنی تو الان… بله رو دادی؟ جانا سرش را تکان داد دستان لب زیرین خود را محکم گاز گرفت. هنوز شیرینی بله گرفتنش از جانا زیر دندانش بود که قلبش از کار ایستاد. فقط با یک جمله ی آن دختر حال خوشش ناخوش شد گفته بود از هر چیزی که تلخ است، بدش می آید؟ کامش را زهر کرد.
فقط به عنوان محلل یعنی تا وقتی که داییم دست از سرم برداره من آمادگی به زندگی جدید و ندارم اون قدر از یادگار ضربه خوردم که هنوز…. هنوز ترکشهای اون زندگی… روی تنم تازه ست. من…. نمیتونم…. اشک دانه دانه از گوشه چشمش چکید نگاه دستان به انگشت های مرتعش و در هم پیچ و تاب خورده ی جانا بود میدانست این دختر از نظر است. طبیعی بود که دیگر به هیچ مردی اعتماد نکند. روحي آسیب دیده افسردگی جانا از نگاه سرد و صورت بی روحش هویدا بود. اما پیشنهاد محلل بودن را هم دستان داده بود پس نمیتوانست زیر حرفش بزند نمیخواست هم منکر قرارش با جانا شود. همین که این دختر را از دست قیاسی و یادگار و حالا رشید نجات میداد قلب عاشقش آرام میگرفت و آتش غیرتش کمی فروکش میکرد حتی اگر طول عمر زندگی مشترکش با این دختر فقط چند صباح باشد.
حتی اگر جانا او را دوست نداشته باشد. این برگشت و پنجه هایش را بالای کمربندش گرفت با این کار تی شرت سفیدی پوشیده بود روی تنش کشیده شد به نیمرخ چرخیده بود و از آن بالا که کوهستان را تماشا میکرد نگاه جانا یک دور قدو بالایش را کاوید واقعاً میخواست با این کوه درشت قامت ازدواج کند؟ اعتراف میکرد که سر روی سینه ی این کوه گذاشتن. آنی لب گزید. یک حالی داشت؛ یک حال عجیب مثل همان حسی که روز عروسی مهران و نهال داشت وقتی که دستان از زیرزمین بیرون آمد و مجمع مسی از دستش افتاد جیپ صحرایی اش را پایین کوه پارک کرده بود. نگاه جانا شرم شیرینی داشت. روی آن کوهستانی که دستان به گردنش آویخته بود، می چرخید. خیره خیره نگاهش میکرد که متوجه دستان شد رد نگاه دخترک را گرفت و به گردنبند خودش رسید.
لبخند زد به جانا نگاه کرد: «ازش خوشت می آد؟» جانا با تعجب نگاهش کرد دستان شیشه ی کوچک تراش خورده را لمس کرد: «تو فقط لب ترکن جانم!» دلش ریخت. سرش پایین افتاد و با دستپاچگی لب زد: «نه… نه همین جوری نگاه….. نوه…. نوه حاجی؟» فاصله را برداشته بود دستش را بی پروا جلو برد و چیزی را به گردن جانا آویخت. گردنبند بود؟ همان بود؟ جانا مات و مبهوت نگاهش کرد. دستان با لبخند گفت: «انگشتری باهام نیست که نشون کرده ی خودم شی. علی الحساب باشه طلبت یا سفره ی عقد نامزدی مون مبارک ملک خانوم قلبش کم مانده بود از حلقش بیرون بزند. همان حوالی میتپید. همان حوالی داشت خودش را شرحه شرحه میکرد حیرت زده به گردنبند : نگاه کرد. گردن آویز دستان نبود کوهستان سرد و برفی .نبود یک جنگل سرسبز بود. رودخانه ای پرآب داشت.