دانلود رمان کمد شماره سیزده از آر-ال-استاین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
« سلام لوک … بخت یارت!! » کی بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه های هیجان زده درمورد اولین روز مدرسه بود من نیز هیجان زده بودم. اولین روز من در کلاس هفتم بود. اولین روزم درمدرسه ی راهنمایی شاونی ولی خودم می دانستم که این یک سال بسیار سخت و طولانی خواهد بود. البته ریسک نکردم. پیراهن شانسم را پوشیدم. یک تی شرت سبز رنگ و رو رفته است که باید یواش یواش دور انداخته شود و جیب آن هم کمی پاره شده است…
نوار خوش شانسی من ادامه يافت. در اواخر زنگ علوم،وقتی خانم کريمر اوراق آزمون هفته ی گذشته را تحويل داد، تنها شاگردی بودم که نمره ی الف گرفته بود. در سالن نهارخوری، آخرين پيتزای روی پيشخوان نصيب من شد! تمام بچه هايی که پشت سر من صف کشيده بودند از ناراحتی غريدند. دارِنل به سراغم آمد و پيشنهاد داد که برای آن تکه پيتزا 5 دلار به من بدهد، اما من اهل معامله نبودم. بعد از پايان مدرسه سری به آزمايشگاه کامپيوتر زدم تا خانم کوفی را ببينم.
او به من گفت که برنامه هايش ناگهان تغيير کردند و او تا دو هفته ی ی ديگر از مدرسه ی ما نخواهد رفت.از اين خبر خوشحال شدم. اين تاخير موجب می شد که وقت بيشتری برای تکميل پروژه انيميشن خود داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن او،آن را به نشان دهم. – لوک، درباره ی تو با يکی از دوستانم که صاحب فروشگاه لين کاپ است، صحبت کردم.لين کاپ همان مغازه ی کامپيوتری در هايلند است حتما اون رو ميشناسی؟ به اوگفتم که تو بلدی با کامپيوتر هر کاری بکنی؛ اعم از تعمير، ارتقا و برنامه ريزی.
او گفت شايد بتونی شنبه ها به مغازه ی او بری و در بخش خدمات و تعميرات به او کمک کنی از خوشحالی خشکم زده بود. راست می گيد؟ سرش را به نشانه ی تاييد تکان داد و گفت: اون مرد خيلی خوبيه و هميشيه دنبال پيدا کردن کسانيه که با تعمير دستگاه آشنا باشن. البته گفت که چون فقط دوازده سالته نمی تونه يه شغل واقعی بهت بده. ولی می تونه ساعتی پنج دلار بهت بده… با خوشحالی گفتم: اوه!واقعا عاليه!خيلی ممنونم خانم کوفی… هنگام رفتن به سالن ورزش،در پله ها تقريبا پرواز می کردم…