دانلود کتاب کولی از مژگان مظفری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقی
ﺳﯿﻠﻮﺍﻧﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻭ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺍﺳﺖ. ﺗﺎﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺳﯿﻠﻮﺍﻧﺎ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺳﺮﻭﺵ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺳﯿﻠﻮﺍﻧﺎ ﺍﺳﺖ. ﺳﯿﻠﻮﻧﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ شیطنت های ﺯﯾﺎﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﯿﺎﻥ می شود، ﮐﯿﺎﻥ ﺩﻓﺘﺮﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ می خوﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﯽمی برﺩ؛ ﺍﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻫﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ…
پرتو نور از گوشه یکی از پرده های ماهوتی، به درون اتاق رخنه کرد سیلوانا با نشاطی فراوان، پاهایش را از تخت به زیر اورد و صندل های راحتی را که کنار تخت خوابش بود به پا کرد. ناخودگاه به سوی پنجره کشیده شد و به بیرون چشم دوخت. به قدری برف در کوچه و خیابان جمع شده بود که چشم را خیره می کرد، مخصوصا که با تابش خورشید، سفیدی برف، بیشتر به چشم می امد.
پرده را انداخت و جلو میز ارایش صورتی رنگ و لوکس خود ایستاد. از بس خوابیده بود چشم هایش پف کرده و خواب الود به نظر می امد. برس را برداشت و بی حوصله به موهای خوش حالتش کشید. به تصویر خود در اینه شکلکی در اورد و با همان لباس خوابش از اتاق خارج شد. از دم در اتاق مادرش الهه را می دید، که مشغول تهیه ی نهار بود. به او نزدیک شد و گفت: -صبح بخیر مامان فداکار!
الهه ملاقه به دست، به سویش چرخید و با لبخند گفت: -چه عجب، تنبل خانوم بیدار شدی! سیلوانا روی صندلی نشست. موهای جلو صورتش را با تکان سر کنار زد و گفت: -تازه زود بیدار شدم ریا، یه امروز و صدقه سری برف تعطیل شدم، اونم شما نزاشتین بخوابم. الهه تند تند غذا را به هم زد. چینی به پیشانی اش انداخت و گفت: -مگه من بیدارت کردم غر غرو! حالا خوبه که خودت بیدار شدی…