دانلود کتاب ویکار از شادی موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام جلوه که تک نوه خاندان سرشناسی است، بوسیله قاچاقچی ها ربوده میشود تا پدر بزرگش تا وادار به همکاری کنند، جلو توسط یک نجیب زاده، ملقب به (بیک) که کسی نام واقعی او را نمیداند نجات می یابد، جلو یک گردنبند گرانبها و میراثی دارد که بیک با دیدن آن…
چشمامو با درد روی هم می ذارم و سعی می کنم که عزاداری برای لحظاتی که از سر گذروندم رو به بعد موکول کنم. سعی می کنم ترس رو به دلم راه ندم. باید قوی بمونم. خدا هیچ وقت منو رها نکرده می دونم اینبارم ولم نمی کنه! صدای قدم هایی باعث می شه هوشیار بشم و چشمامو سریع باز کنم. خود لعنتیشه که با قدم های آرومی داره بهم نزدیک می شه! تو نیم قدمیم وایمیسته و من از ترس حتی نفس هم نمی کشم. مثل یه سدی جلوم وایساده و به
بقیه شون هیچ دیدی ندارم و نمی تونم ببینم که فرامرز لعنتی چرا افسار مهموناشو نمی کشه و پیش خودش نگهشون نمی داره! توقع اینکه اون بخواد به کمکم بیاد یه انتظار واهی! برای اون سگ بی شرف چه فرقی می کنه چه بلایی سر من بیاد. تمام بدنم به حالت آماده باش در اومده. دستشو جلو میاره و موهامو از تو صورتم کنار می زنه. خودمو عقب می کشم و پشتم به ستون می چسبه راهی ندارم که بیشتر از این عقب برم تا ازش دور بمونم!
-دست کثیفتو بکش! نیشخندی می زنه و رو به بقیه می کنه و خطاب به داداشش می گه: اوووف سردار چه صدای نازی داره لعنتی! قلبم پر شتاب بالا و پایین می شه و دوباره بغض لعنتی ته گلومو می بنده! دندونامو از حرص به هم فشار می دم و اون دوباره به سمتم برمی گرده. نوک انگشتش رو از تیغه ی بینیم می کشه تا روی لب هام و مکث می کنه. سرمو انزجار پس می کشم. لیوانش رو روی میز کناری می ذاره و دوباره برمی گرده…