دانلود کتاب نائیریکا از فاخته شمسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه دلبستگیها و شیطنتهای دخترانه؛ جدال دل و عقل، خندهها و گریههای دختری که سهمش از عشق فاصله شد… و عاقبت، سنگینی غم شانههایش را شکست؛ اما، کسی میآید، کلبه سرد قلبش را روشنی میبخشد… تنهاییاش را پر میکند…
از هلیکوپتر پیاده شدیم و با قدمهای تند دنبال نماینده سرهنگ رشیدی رفتیم. سوار آسانسور پشتبوم شدیم و اصلا نتونستم ببینم دکمه طبقه چند رو زد. اما خدا اون خانوم تو آسانسور رو خیر بده که وقتی ایستادیم گفت: «طبقه ششم» عجله داشتیم، بنابراین کسی اول به من تعارف نکرد که پیاده بشم. گرچه تو محیط نظامی کلا این چیزها معنایی نداشت. وارد راهرو که شدیم، نماینده مشهد توی راهرو نگهمون داشت و با صدای آروم گفت: «واسطه تو این طبقه یه اتاق گرفته.
یه زنه همراه دوتا مرد که محافظش هستن…» سروان کیان حرفش رو قطع کرد: «بله اینها رو ما میدونیم. فقط بگید شماره اتاق چنده» نماینده مشهد با ناامیدی گفت: «صد و چهل و یک» من زودتر از سروان کیان و ستوان مسعودی جلو رفتم. به اینکه همکارام جلوی من، زن خلافکارها رو ببینن، حساسیت داشتم. جلوی در اتاق وایستادم و چند تقه به در زدم. چند نفر از همکارهای مشهدی پایین در هتل بودن و زیر پنجره احتمالا! کیان و مسعودی هم دو طرف در آماده شلیک، منتظر شدن.
انگشتم رو روی چشمی در گذاشته بودم. صدای محکمی پرسید: «کیه؟! » برای نظافت اتاق اومدم : «سعی کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم» _نظافت لازم نداریم چیزی به فکرم رسید که بگم و شاید در رو باز کنن. _چند نفر تو لابی هستن، مثل اینکه دنبال شماها اومدن، من شنیدم که گفتن اتاق صد و چهل و یک! در باز شد و ستوان مسعودی فورا اسلحه رو روی مغز همون مرد پشت در گذاشت. مرد دستاشو بالا گرفت و هرسه وارد شدیم. من زودتر جلو رفتم، انگار زنه آماده بود چون به سمتم حمله کرد…