دانلود کتاب مجنون تمام قصه ها از دلآن موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیبها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آنها میشود.باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کمکم احساسی میان این دو نفر شکل میگیرد. احساس و عشقی که میتواند مرهم برای زخمهای کهنهای شود که آنها از گذشته با خود به همراه دارند. در حالی که آنها دوشادوش هم پلههای ترقی را با سرعتی بیش از پیش طی میکنند غافل از این هستند که عشق نوپای خودشان هدف رقیبی قَدَر است که آنها را زیر نظر دارد و بواسطه داشتن نفوذیای باورنکردنی از هر چیزی که در کوک و بین معین و حریر میگذرد مطلع است تا در زمان دلخواه زخمکاری خود را بزند. طوفانی عاشقانه در راه است…
پشت در اتاقش کمی این پا و آن پا کردم خودش گفته بود که به اتاقش بروم اما صدای جر و بحث با برادر کوچکش آنقدر واضح بود که برای اعلام حضور دو به شک بودم. جر و بحثشان عادی نبود، تنش میان آنها این واقعیت را فریاد میزد با وجود آن تنش صدا و لحن آرام معین برایم تعجب برانگیز بود. به طرز عجیبی مقابل میعاد که با لحن و صدایی شاکی چیزی را توضیح میداد سکوت کرده بود. -هزار بار بهش گفتم اینکار دقیقه، باید آمار تک به تک طاقه ها رو هر روز داشته باشیگ از لای در اتاق که کمی باز بود چهره معین را دیدم که
بی تفاوت چیزی یادداشت میکرد طوری که انگار او اصلا مخاطب میعادی که دارد دادو بیداد میکند نیست. -میشنوی معین؟ هزار بار بهش گفتم باید یادداشت کنی اما یه گوشش دره و یه گوشش دروازه معین دارم با تو صحبت میکنم. معین سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد و با آرامش جواب داد: مشکل خودته! تو مسئول انباری، خودت همین الان برو و حلش کن. میعادی که آن لحظه در دیدم نبود به میز ریاست معین نزدیک شد و دستهایش را روی میز کوبید. -الان داری میگی من مسئول این شرایطم؟ دیدم که معین چشمانش را بست،
حتی نفس عمیقی که کشید راهم احساس کردم. -میعاد گفتم تا آخر شب وقت داری که این مشکل حل بشه. -ولى معين… هیولای خشمگینی که با صدای فریادش در جایم خشک شدم هیچ شباهتی به معین فاطمی آرام و متین نداشت. -گورتو گم کن، تا گندی که زدی رو درست نکردی برنگرد از جلوی چشمام گمشو. احساس کردم سطلی آب سرد روی سرم ریخته تمام عضلاتم چنان از شوک منقبض شده بود که انگار هیچوقت اندامهایم قابلیت حرکت نداشته اند. به هیولای خشمگینی که مقابل میعاد دستانش را رو میز گذاشته و به سمتش خم شده …