دانلود کتاب دلبر قرتی از لواشک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پیچ و تاب کمرت، ایمان بیست ساله م را ربود… من آن مجنونم که نمازم را شکستم و در کمند گیسوانت لانه گزیدم!
چتری های فرفریم رو لجوجانه روی پیشونیم رها کردم و یه رژ لب سرخ روی لب هام کشیدم. غلام گوشه ی حیاط مشغول درست کردن موتور همسایه بود، یه لبخند خبیث روی لبم نشست و پاچه ی شلوارم رو تا دو انگشت از مچ پام، بالاتر کشیدم و از اتاقم بیرون زدم. آروم و پاورچین خودم رو بهش رسوندم و کنار گوشش پچ زد: آق غلوم میگم که باد میزد این لباس ما روی بند رخت بود؛ شوما ندیدیش؟
چشم هاش از تعجب گرد و چند ثانیه بعد تمام صورتش از خجالت سرخ شد. سر به زیر انداخت و لب زد: -استغفرالله. نخودی خندیدم. هر چقدر سعی می کرد با بی توجهی ردم کنه تا برم، یه حسی بیشتر ته دلم رو قلقلک می داد تا اذیتش کنم. -غلومی جونم صدامو میشنوی؟ اخمی کرد و جواب داد: -بفرمایید. مثل خودش روی دوپام نشستم و لب زدم: -گفتم دیگه، تو لباس منو ندیدی؟
با سرخ شدن صورتش، لبخند شیطونی زدم و همون طور که به سمتش خم می شدم ادامه دادم: -نکنه خودت برداشتی؟ چشم هاش دوباره گرد شد و من در حالی که سعی می کردم جلوی خندیدنم رو بگیرم با اخم گفتم: -یا پسش میدی یا میرم به عزیز خانوم میگم. وقتی دیدم جواب نمیده از جا بلند شدم و به سمت پنجره ی اتاق عزیز خانوم دویدم. -عزیز جون… عزیز خانوم کجایی؟ غلام که تازه به خودش اومده بود…