دانلود کتاب ابریشم سرخ از ناهید سلیمانخانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در این داستان، عسل دختر زیبایی است که دلداده پسرخالهاش رضاست؛ اما پدرش موافق ازدواج آنها نیست و به اجبار عسل را به عقد مرد مسنی به نام اسفندیار در میآورد. عسل چندی پس از ازدواج نسبت به رفتار نامتعادل همسرش و دوستان نابابش کنجکاو میشود. تا این که روزی دختری جوان به دیدن عسل میرود و خود را دختر اسفندیار معرفی میکند و….
دیوار آجری تب دار ، پیچک عاشق تشنه لب را پژمرده بود و گنجشک ها، به دنبال قطره ای آب در سطح حیاط سرگردان بودند. ماهرخ ته مانده ی آب حوض را با سطل به آجرهای پوسیده ی کف حیاط پاشید. بوی نم و خاک فضا را انباشت. فواره ها باز شدند و ماهی های گرما زده از کف حوض به سطح آب کوچیدند. عسل وارد حیاط شد. نگاهی به آسمان آبی کرد و سپس به در حیاط خیره شد.
صدای شرشرآب می آمد و او را در خلسه ای سکرآور فرو می برد. لب حوض نشست و پاهایش را در پاشویه گذاشت. آب حوض سرریز شد و تا مغز استخوانش را خنک کرد. چشم هایش بسته بودند و دل بی قرارش در تب و تاب دیدار رضا لحظه شماری می کرد که ماهرخ فریاد زد: -چرا تو آفتاب نشستی ؟ عسل هیچ صدایی نمی شنید به جز تکرار آخرین جمله ی محبوبش که از پشت تلفن قلبش را به تلاطم انداخته بود.
-نمیدونی دلم برای چشم های قشنگت چقدر تنگ شده! ماهرخ شانه هایش را تکان داد و پرسید: -خوابت برده؟ نگاه عسل از پشت پرده ی اشکی که چشم هایش را شفاف کرده بود به او دوخته شد. ماهرخ متعجب پرسید: -گریه کردی ننه؟ لب های صورتی رنگ و براق عسل با لبخند شیرین او از هم گشوده شدند و او گفت: -حالم خیلی خوبه. فقط حوصله ی اتاقم را ندارم. ماهرخ سر تکان داد و گفت : -بگو چشم انتظارم…