دانلود کتاب آدمای شهر حسود از ماهور ابوالفتحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دخترِ یتیم هیجده ساله که با خالهاش زندگی میکرد، شد عروسِ حاج احمد سیف، مردی که یه دنیا سرش قسم میخوردن ولی رضا این دختر رو نمیخواست! چون زنش تازه مرده بود؛ چون یه بچهی یه ماهه رو دستش مونده بود ولی بهش احتیاج داشت و کمکش کرد و کم کم این دختر شد همه چیز پسر حاجیمون…
– خوابم نمیبره! کلافه سر جام میشینم و خیره میشم به سیاهی دیوار رو به که روم چراغ خواب سبزِ حاج خانم یه نور کوچیک به گوشه اش انداخته تشنمه یا به بهونه ی آب خوردن از اتاق بیرون میرم رو نمیدونم فقط اینکه هم دستم میسوزه و هم دلم که نمیتونم بخوابم! تو خونه ی حاج خانم سکوت مطلقه و تو خونه ی رضا انگار نه. بچه اش داره گریه میکنه و میخوام برم که حاج خانم رو بیدار کنم ولی زشته،
به نظرم کلافه وسط راهرو رژه میرم و خب روم نمیشه که خودم برم و بگم بده من نگهش دارم اما انگار پاهام طور دیگه ای فکر میکنن که آهسته به سمتش قدم برمی دارن! دست هامم چسبیدن به دیوار و میترسن از رفتن. نفس عمیق میکشم و امشب از سیصد سال خوابیدن اصحاب كهفم بیشتر شده که صبح نمیشه دیوونه شدم تقريبا! به خودم میآم و پشتِ درم، میخوام فرار کنم و تازه میفهمم چه غلطی کردم
که یهو در باز میشه با دیدنِ رضاي بچه به بغل به تته پته می افتم و با لکنت میگم- من… یعنی… گریه می کرد، صداش… می اومد… و تو این حین اشاره به در و دیوار و خونه ی حاج خانم میکنم و رضا کلافه بی توجیحات من میگه: – نمیفهمم چرا آروم نمیشه.خب شجاعتم رو جمع میکنم همینکه شلنگی روم گرفته نشده به هر حال آرومم میکنه و دست سالمم رو جلو میبرم و میگم: میخواین من نگهش دارم؟ از خدا خواسته…