دانلود رمان هایا pdf از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هایا با کیان دوسته و رابطه داره ولی توی دوستیشون پسرعموش میاد توی زندگیش و می خواد به هایا دست درازی کنه که…
کسی به در اتاق میزد و اسممو می گفت، وقتی که تشخیص دادم صدای کیاناست با صدای خواب آلودی گفتم: _جانم عزیزم ؟! بیا تو… در اتاقو باز کرد و روی صندلی میز توالت نشست و گفت: _خوبی؟ دیشب نتونستم ببینمت… روی تخت نشستم و موهامو دورم ریختم که کیانا کبودیای گردنمو نبینه و گفتم: _آره عزیزم ، بهت خوش گذشت دیشب! سرشو تکون داد و گفت: _آره جات خالی مهمونی بودم… امشبم دعوتم میای با هم بریم؟! فکر بدی نبود ، از این حال و هوا هم در می اومدم.
ولی بازم معلوم نیس کیان بزاره برم یا نه ، برای همین گفتم : _شاید بیام ! از جاش بلند شد و گفت: _الان بیا پایین صبحونه می خوایم بخوریم ! و از اتاق زد بیرون… با کیانا خیلی صمیمی نبودم و این به خاطر اخلاق نسبتا سرد کیانا بود… البته کیانم همین طوری بود و الان یکم بهتر شده با من! زیر دوش وایستاده بودم و تو آینه به بدنم نگاه می کردم، که از گردنم به پایین خون مرده شده بود… سرمو به چپ و راست تکون دادم و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم اومدم بیرون…
لباس یقه دار بلندی پوشیدم که کبودیامو بپوشونه و بعد از اتاق زدم بیرون… سر میز که رسیدم سلامی کردم که کیان چشمکی بهم زد و عمه جواب سلاممو داد… لبخندی زدم و نشستم پشت میز که کیان به پام زد، سرمو بالا گرفتم و بهش نگاهی کردم که باز چشمکی زد که خندیدم و سرمو پایین انداختم… یکم که صبحانه خوردم گفتم: _مرسی عمه! عمه با اخم گفت: _بشین صبحانه بخور دخترم، تو که چیزی نخوردی! کیانم از پشت میز پا شد و گفت: _امروز کار زیاد داریم برای همین باید زودتر بریم مامان!