دانلود رمان نیلوفران از الهام روح الهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اخرین مهلت ثبت نام دانشگاه بود نگین با عجله به طرف دانشگاه میرفت که یه ماشین تمام لباس هاشو گلی میکنه از اینجا کل کل شروع میشه.
رضادل تودلش نبود از اینکه امروز خدا آرزوشو برآورده کرده بود خوشحال بود میتونست بعد از مدت ها نگین رو ببینه و این برایش یه اتفاق خوب بود دلش می خواست زود شب بشه. با ماشین کمی توخیابونا چرخید تازمان بگذره برای نھار ھم خونه نرفت یه ساندویچ خورد و رفت توی یھ پارک نشست سکوت اونجا بھش ارامش می داد. دو ساعتی رو اونجا نشست.دیگه وقتش بود بره خونه و آماده بشه.
سوار ماشین شد و ر فت خونه یکراست رفت تو اتاقش یه دوش گرفت لباسشو انتخاب کرد موھاش ومثل ھمیشه بالا زد خیلی زود آماده شده بود. ریما ھنوز داشت اماده میشد اوھم خیلی استرس داشت امشب می تونست حامد رو ببینه. ازھمین حالا قلبش داشت تند می زد بلاخره خورشید غروب کرد نگین کم کم اماده شد دل تودلش نبود وقتی اماده شد اومد. پایین روی مبل نشست داشت.
با بند کیفش بازی میکرد که صدای زنگ در اومد. نگین پرید و بلند شد وایساد بی بی جواب داد ریما گفت: من ریما ھستم لطفا بگین نگین بیاد. بی بی: نگین جان اومدن دنبالت نگین باقدم ھایی لرزان از در رفت بیرون وقتی به در باغ رسید دستاش بدجوری میلرزیدن قلبش باصدای بلند وتند میزد ریما اومد جلو و گفت :سلام نگین خوبی؟ نگین ریما رو در آغوش گرفت و بوسید و گفت: دلم برات تنگ شده بود…