دانلود رمان نفس من از ریحانه علی کرم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی پر از رازه و توی دل داستان من، پر از راههایی که همشون به رازهای بی جواب ختم میشه! من نفس، در پس هر حادثه، تمام تنم زخمی میشه و حوادث تمام زندگی من رو احاطه کرده… جلوی آیینه ی اتاقم وایسادم و به صورت رنگ پریدم خیره شدم؛ نمی دونم تا کی باید انقدر بدبختی بکشم؟! انگار مامانم، فقط من رو زایید که بلا کِش بقیه بشم، که بشم کیسه بکس بقیه، که وقتی دلشون پره، سر من خالی کنن. دستم رو آوردم بالا و روی کبودی گونم کشیدم، بغض کردم…
نفس: خسته کولم رو پرت کردم روی مبل و خودمم روش ولو شدم، بالاخره آخرین روز مدرسه هم تموم شد و حالا باید برای امتحانات حاضر می شدم، چندتا نفس عمیق کشیدم و بازم به تصمیمم فکر کردم، باید با باران حرف می زدم ببینم اون نظرش چیه؟ بازم سام خونه نبود ولی دیشب گفته بود برای شام میاد؛ رفتم سمت اتاق و سریع لباس عوض کردم و رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم، داخل آشپزخونه شدم و تند تند شروع کردم کارای شام رو انجام دادن، همونجور که داشتم کارام رو انجام می دادم
شماره ی باران رو گرفتم،بعد از چندتا بوق جواب داد: -سلام بانوی کوچک، چطوری؟ لبخندی به حرفش زدم و گفتم: -خوبم، باران جان وقت داری من ازت یه کمکی بگیرم؟ با استرس به ساعت آشپزخونه که روی دو بود نگاه کردم که جواب داد: -آره گلم، چه کمکی ازم بر میاد؟ سوپ رو هم زدم و گفتم: -راستش دیروز فهمیدم که امروز تولد سامه، می خواستم اگر وقت داری، باهام بیای که برم برای تولدش کادو و کیک بگیرم. با لحن کش داری گفت: -اوه! کی میره این همه راه رو!
با خنده برنج رو ریختم توی آب در حال جوشیدن و گفتم: -من! -ای جان! باشه، کی می خوای بری؟ -تا دو ساعت دیگه لطفا اینجا باش، منم غذام تا اون موقع حاضر میشه. -باشه، زود نیست واسه غذا؟ -می ترسم دیر برسم، اونوقت غذا نداریم، دوست ندارم شب تولدش از بیرون غذا بگیرم! -اهان! باشه خب، من برم حاضر بشم، شانس اوردی امروز مطب نبودم! لبخندی زدم و بعد از تشکر ازش، تلفن رو قطع کردم، خیلی سریع کارام رو انجام دادم و بعد از سرخ کردن مرغام، سریع رفتم و حاضر شدم…