دانلود رمان نخل ها ایستاده میمیرند از مهسا باقری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی از اشتباهات من و تو… از خودخواهیهای اطرافیانمان… از عشق من و از کینههای تو… داستانی از سرخوردگیهای من… از غرور تو…
با استرس در سالن راه می رفتم و منتظر سام بودم… برای اینکه مامان و بابا شک نکنند بیرون رفت و سفارش کرد بعد از رفتن آنها خبرش کنم که برگردد… سمیرا هم نیم ساعت پیش بیدار شده بود و بدون اینکه با من یا سروش حرفی بزند به دیوار مقابلش نگاه می کرد… نگرانش بودم… با وجود ظلمی که در حق خودش، جنینش و بهنام کرده بود بازهم نگرانش بودم…. می دانستم که سمیرا گاهی اوقات حماقت های عجیبی می کند اما اعتیاد یک درصد به ذهنم خطور نکرده بود! با بلند شدن صدای آیفون با هول به سمتش رفتم…
سروش هم از روی مبل بلند شد… با دیدن چهره جدی سام آب دهانم را پایین فرستادم و با مکث دستم را روی دکمه فشردم… چند لحظه بعد با وارد شدنش سریع به سمتش رفتم !! – داداش !!! جوابم را نداد اما همانطور که کفش هایش را با روفرشی ها تعویض می کرد نگاهی سمتم انداخت که ترسیدم – سام…استرس براش سمه !! نیشخند زد: نترس… بچه ای دیگه درکار نیست که استرس روی اخلاقش تاثیر بذاره… بد عنقش کنه… زشتش کنه… عصبی و قد کوتاهش کنه…. استرس به این مادر نمونه وارد شد مواد هست…
زنگ می زنیم ساقیش بیاره واسش !! با گذشتن سام از کنارم من و سروش هم دنبالش رفتیم… به در اتاق سمیرا نرسیده بودیم که خودش بیرون آمد… یک دستش را بند چهارچوب در کرده و با دست دیگرش زیر دلش را چسبیده بود… چهره رنگ پریده و حال نزارش دلم را ریش می کرد !! – اومدی واسه بازجویی؟ ! صدایش می لرزید… اما نگاهش سرد و محکم بود… دیگر غرور و شادی روزهای قبل را نداشت !! به سمتش رفتم تا زیر بازویش را بگیرم: می خوای بیای بیرون؟ ! پس کشیدنش باعث شد تا سر جا خشک شوم…