دانلود رمان شاه مقصود از ریحانه کیامری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباختهی شیدا میشه… زنی فوقالعاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم هستی هم داره!! شیدای ساده و سر به هوا تمام خط قرمزهای صدرا رو زیر پا میذاره و دل و دینش رو بدجور میبره…
توروخدا… ولم کنین. میترسم. دکتر با دقت به دست افرا خیره شد و بی توجه به گریه های افرا خطاب به تارخ گفت: _ دستش در رفته تارخ خان. چارهای نیست باید جاش بندازیم. افرا با التماس به تارخ که روی تخت و کنارش نشسته بود خیره شد. _ توروخدا تارخ من خوبم. بگو برن از اینجا… تارخ آرام دستش را دور شانهی او حلقه کرد. _ قول میدم زود تموم شه خب؟ افرا سرش را به چپ و راست تکان داد. _نه توروخدا…
من میترسم. درد داره. تارخ بدون اینکه افرا متوجه شود به دکتر اشاره کرد تا کارش را انجام دهد و بعد افرا را آرام در آغوش کشید. _ خیلی خب آروم باش عروسک من. هر چی تو بگی. افرا هق هق کرد. _ بگو دکتر بره. تارخ به سرعت و در یک لحظه حلقه دستانش را دور افرا سفت کرد تا نتواند تکان بخورد و بعد کلافه به دکتر اشاره کرد. همین که دکتر دست افرا را گرفت افرا متوجه جریان شد و جیغش به هوا برخاست و تقلا
کرد از آغوش تارخ بیرون بیاید. _ تارخ تو رو خدا… من میمیرم از درد… تورو خدا ولم کن. تارخ کلافه از التماس های افرا چشمانش را بست و همانطور که گره دستانش را دور او سفت کرد روی موهایش را بوسید. _افرا فقط چند ثانیهس. تحمل کن دورت بگردم… قول میدم بعدش هر چی خواستی همون کارو بکنم. افرا عین یک گنجشک زخمی در آغوش تارخ به خود می لرزید. با اشاره تارخ دکتر بازویش را کشید و ….