دانلود رمان بادبادک خاطرات (جلد سوم) از مهتاب_ع با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سر اتفاقی که افتاد امین و مهدیس به مدت هفت سال از هم دور شدن اما یک جا به جایی غیر منتظره دوباره اونها رو با هم رو به رو کرد. حالا چی میشه؟ مهدیسی که میخواد ازدواج کنه و امینی که می خواد بزور اون رو نگه داره! چه اتفاقی میوفته؟
مهدیس؛ توی جام جا به جا شدم و آروم چشم هام رو باز کردم، با خوردن نور به چشم هام سریع سر جام نشستم. شت، حنابندون نوشین!! به اطراف نگاه کردم که فضا برام آشنا نیومد، با شنیدن صدای سودا به سمتش برگشتم، سودا؟ پس یعنی؟! به صورتم دستی کشیدم که خیالم راحت شد، موهام رو بالای سرم جمع کردم. دیشب انقدر خسته بودم نتونستم به حنابندون نوشین برسم و خوابیدم. نگاهی به دست هام انداختم، کوچیک بودن، کلیپسم رو از کنارم برداشتم و موهام رو باهاش جمع کردم.
نفسم رو بیرون فرستادم و از جام بلند شدم، امشب شبی بود که امین رو می دیدم! باید خودم رو برای رویارویی باهاش آماده می کردم! همین که خواستم برم سمت دستشویی یک چیز از پشت خورد تو کله ام، سرم رو مالوندم و به پشت برگشتم که با قیافه برزخی سودا رو به رو شدم. _زلفه کفن! دیشب تو کدوم سوراخی قایم شده بودی؟ سوالی نگاش کردم که اون یکی لنگه دمپاییش رو هم در آورد و به سمتم گارد گرفت: _تو این چند روز موهای منو سفید کردی تو!
یا باید از توی کمد درت می آوردم یا باید در حین فرار می گرفتمت… از این موضوع بدم می اومد که نمی دونستم در نبود روحم تو بدن خودم این امین گور به گوری چه بقی پشت سر من خورده! لب هام رو به شکل کج و معوجی جمع کردم: _شرمنده اخلاق کنگ فو کاریتم مادر فولاد زره! یکم ناخوش احوال بودم، به اون موهات قسم امشب جبران می کنم! با تعجب یه نگاهی به قیافه سرخ شده ی سودا و یه نگاه به پسرش که روی مبل نشسته بود انداختم. همین که رفتم از خنده منفجر بشم…