دانلود کتاب کوه مثل کوهیار از آیسا سادات حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کوه مثل کوهیار، زلزله كوه را هم تكان داد… اما كوهيار را نه…. كوه تنها بود و فرو ريخت… اما كوهيار يارش را داشت… امانتى كه پدرش به دستش سپرده بود… امانتى كه ميان آوار جا مانده بود و بايد برايش كوه مى شد و شد… كوه بود… يار بود…. كوهيار بود… و براى يارش شد همه چي….
هر کسی چیزی می گفت و مرد سیاه پوش بی توجه به حرف هایشان گوشه لباس دخترك را كشید و از خانه خارج شد، عروس هم نشناخته به دنبالش راه افتاد،آنقدر بی کس بود که در آن لحظه دلش کمی اعتماد می خواست، اعتماد به مردی که امروز به موقع نجاتش داده بود، پس خدا هنوز کامل از او رو برنگردانده بود… خدایش به موقع رسید و ناجی اش را با خودش آورد… صدای سر و صداها بلند شد و مرد سیاه پوش سریع دختر را در ماشینش نشاند،
صدای تیر اندازی بار دیگر بلند شد. رسمشان بود. موقع هایی که به دنبال عروس می رفتم یا عروس را از خانه ی پدرش می بردن تیر اندازی می کردن، و حال همه منتظر بودند بعد از شدن بله ی عروس باز هم صدای تفنگ هایشان را در بیاوردند و این بار صدای تفنگ هایشان از شدت عصبانیت و بهم خوردن عروسی در آمده بود. هر کدام از مهمان ها چیزی می گفتن، کسی جرعت نداشت دنبال مرد سیاه پوش برود، گویی همه از ناراضی بودن عروس
خبر داشتن، از اجباری بودن این مراسم و عروسی که تحت فشار دیگران باید بله می گفت. تیری که به سمت مرد سیاه پوش شليك شد باعث شد لحظه ای نگاه خشمگیش را بدوزد به مردان مسلحی که روی پشت بام نگاهش می کرد، اهل دعوا نبود، کم پیش میامد صدایش را بلند کند، اما امان از وقتی که عصبانی می شد، آن موقع بود که دیگر ساکت نمی ماند و همه جارو را با خاك يكسان می کرد. سریع سوار ماشین شد که صدای تیر اندازی اوج گرفت…