دانلود کتاب پنجره فولاد از هانی زند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد چشم انتظار باش در این ماجرا توهم…!!!
کلید را که به در انداخت هنوز سنگین نفس می کشید. دلش از اضطراب مچاله شده بود. در را که بست با قدم هایی بلند خودش را به آشپزخانه رساند و لیوان آبی پر کرد و سرکشید. هنوز تشنه بود… تمام جانش شعله ور شده و می سوخت… لیوان دوم را که پر می کرد صدای چرخیدن کلید در قفل، درجا خشکش کرد. -ياالله! تیکه کنایه های عمران از خودش زودتر میرسید… نیش کلامش تمامی نداشت… مثل عطش بی انتهایی که به جان خودش
نشسته بود و هیچوقت تمام نمیشد. _استقبال شوهرت نمی آی؟ بوسی چیزی… بابا چه جور زنی هستی تو… اون دنیا چوب میکنن به آستینت ها ! از عمد می گفت… عمران را خوب میشناخت… کبریت به انبار باروت افتاده بود … تا همه جا را به آتش نمی کشید آرام نمیشد. بیا یه بوس بده دختر حاجی! ليوان لعنتی از دستش جدا شد و با ضرب روی سرامیک های کف آشپزخانه افتاد. _ ياالله! حجابت کامله انشاءالله حاج خانم؟ شوهرت داره می آد تو !
جمع وجور کردی خودتو؟ یه وقت طرۂ گیسویی نبینم ازت به گناه بیفتم ثری خانم ! نکنه… ادامه اش را نشنید… لحن پر از تمسخر عمران در صدای شکستن لیوان گم شده بود. لبش را به دندان کشید و روی زمین نشست ودست به شکسته های لیوان انداخت… در دلش همزمان تعداد قدم های عمران تا آشپزخانه را میشمرد. چه گندی زدی دست و پا چلفتی؟… دیگر از آن لحن کشدار و پر طعنه خبری نبود… ماه از پشت ابر بیرون می افتاد… _از دستم….