دانلود کتاب هستی از مهسا حافظی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یه دختر١٧سالست که عاشق پسرخالش سعید میشه و بعداز ٣ سال دوستی متوجه میشه که پسر خالش با دختر داییش ازدواج کرده و چند ماه بعدش تولد دوستش صبا میشه که تو اونشب با مسعود پسرخاله صبا اشنا میشه و بعد یه مسافرت شمال رفتن و تولد هستی مسعود پیشنهاد دوستی میده وبرادر هستی سروان متوجه رابطه اونا میشه وهستی فرار میکنن و بعدم ازدواجشون…
درو با کلید باز کردم و رفتم داخل چشمامو بستم یه لبخند نشوندم رو لبم و یه نفس عمیق کشیدم. وای چقد حال می داد اول پائیز و نفس عمیق کشیدن و ریه هارو حال دادن. بریم سراغ حیاط خوشمل خونمون از در که وارد میشدی یه باغچه متوسط از ریحون و تره تو سمت چپ حیاط بود. سمت راستشم یه تاب دو نفره بود وسط حیاط خالی بود و یه حیاط بزرگ بود.
و اما جلوی در ورودی خونمون یه حوض مربعی شکل بود در کل ناز بود و من عاشقش بودم. طبقه همکف خونمون یه استخر بزرگ برای شنا بود که من هر روز اون تو شنا می کردم. آخ راسی من مربی شنا و کاراته هستم. یدفعه با حس خیس شدن چشامو بستم قلبم داشت وایمیستاد مانتوم کشیدم جلو و خودمو دادم عقب وای وای داشتم سنگ کوب می کردم مردم خدای من،
که باصدای بلند خنده های خاله زهرا برگشتم طرف باغچه وا من چرا متوجه خاله نشدم؟ بله دیگه طبق معمول خاله خودشو تو بوته ها قایم کرده بود. اومد جلو و از پشت بغلم کرد گونمو بوسید و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم. خاله زهرا: عشق خاله کیه؟ هستی: من من من. خاله: نفسم کیه؟ هستی: من، به خاله نگاه کردم تازه فهمیدم چقد عاشقشم نفسم به نفسش بنده…