دانلود کتاب نوشیکا از نساء حسنوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
-امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه. پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف در دهانش ماسید. نمیدانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است …
آدم ها گاهی در اوج بزرگی بچگی میکنند؛ مثل خودش که با کیسهای ماهی خیابان را طی میکرد و دلیلی برای منطقش که قصد سرزنشش را داشت، نداشت. یکی نبود بگوید مرد حسابی به چه نیتی این ها را برای زنی غریبه میبری؟ اصلاً کارت چه معنی داره؟ مگر این دو ماهی کوچک نان شب است که بردنش را برای دیگری واجب میدانی؟ ولی کو گوش شنوا؟ تنها جوابش به وجدان پرحرفش چین بین پیشانی اش بود و قدم هایی که راهشان را خیلی وقت بود پیدا کرده بودند. آدمیزاد بود، گاهی کنترل احساسش از دست میرفت.
اگر قرار بود این دو ماهی تصویر آن چشمهای اشکی از پشت پردهی چشمهایش را کنار ببرد، انجامش چه گناهی داشت؟ خود را با این حرف قانع کرد و زمانی به خود آمد که سر کوچه ای که آهو در آنجا سکونت داشت بود. میدانست به پایی که محسن اینجا گذاشته، همین دور و بر است و الان او را میبیند و ممکن است خبر را به گوش بقیه هم برساند که حاج یاسین بازاری چه سر و سری با دختری نامحرم دارد ولی بی توجه وارد کوچه شد. او صاحب کار بود و دیگری زیر دست، چرا باید میترسید؟ نگاهی به کوچهی نه چندان پهن
انداخت و صبر کرد آن یکی دو عابر هم از آنجا بگذرند آرام کیسه ماهی و ظرف غذایش را روی زمین جلوی پله های کوچک گذاشت. وسوسه شده بود چند قلم از خوراکی های مخصوص این ایام را هم بخرد ولی با فکر ناراحت شدن آهو، بلافاصله پشیمان شد و به همین بسنده کرد. قصدش برق افتادن آن نگاه درون تصوراتش بود و نمیخواست خاکستر بر رویشان بپاشد. دیگر تعلل را جایز نداست و دو تقهی آرام به در زد و با سرعت خود را درون یکی از کوچه پس کوچه های بن بست انداخت. از گوشهی دیوار سرک کشید و با دیدن آهو …