دانلود کتاب مست بی گناه از مهین عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
۱۶ساله شده بودم. در شب جشن تولدی که قرار بود جشن بله برونم باشد و خاله برایم انگشتر نشان بیاورد اما تولدم شده بود و خانوادهی خاله نیامده بودند… یاسین نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب! من مانده بودم با این حال که دیگر دختر قبلی خانه نبودم! اما یاسین برای محرم شدنمان نیامد… نیامد که نیامد… یاسین رفته بود…
احمد کمی خودش را به من نزدیک کرد و در حالی که پوست صورتش از سرما سرخ شده بود و لبهایش کمی میلرزید جدی گفت: باید هر طور شده به ماشین واسه خودم دست و پا کنم اینجور نمیشه موند ولی خب حاجی و داداش اینا ماشین دارن و من دلم راضی نمیشه ازشون وسیله بگیرم ولی حالا که دیگه دارم متاهل میشم واجبه واس خودم یکی بگیرم راستی باده خانم شما چه مدل ماشینی دوست داری؟ خدای من این پسر چه میکرد؟ اما خب احمد که تقصیری
نداشت شاید پسر دیگری هم جای او بود این چنین میگفت و نظرخواهی میکرد برای دوستی قدم جلو نگذاشته بود که من از او انتظار دیگری داشته باشم قصد تشکیل زندگی داشت و چه خوب هم پیش میرفت و… حيف و صد حیف… _تا حالا فکر نکردم درباره اینکه چه ماشینی دوست دارم! ابروهای نه چندان پهن و بلندش را بالا انداخت. دانه های برف از سقف آسمان لیز خورده و روی پلکهایش نشستندو احمد هم تلاشی برای زدودن آن ها از روی پلک هایش نکرد. _جالبه ها هر چی
بیشتر در موردتون میدونم بیشتر میفهمم انتخابم درست بوده. یه جورایی تو مدل خودمین انگار. به ناچار لبخندی زدم و احمد که گویی از این هم صحبتی خوشش آمده بود باز هم متکلم شد و باز هم با شوق و ذوق… _میگم نظرتون در مورد پراید چیه؟ یا اصلا پژو دویست وشش؟ نمیدانم چه شد که یکهو و بی هوا دلم خواست صورتم از لمس بارش لذيذ برف خیس شود… بخدا فقط میخواستم خیس گریه شود وگرنه کدام برف و باران؟ کدام چشمهای منتظر این احساس لطیف؟