دانلود کتاب ضماد از پرستو اسحقی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستا هست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان، فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسر برادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند پنج ماهه برادرش را به سرپرستی گرفته است. و اما نبات مجبور به خونبس شدن می شود تا تک برادر خودش را از پای مرگ نجات بدهد..!!!
در سکوت به چشمان خودش در چهره برادرش زل زده بود. چشمهایشان کپی هم بود.بلاخره سد سکوت را رضا شکست. -نباتیم… (نباتم…؟!) در سکوت به چشمان خودش در چهره برادرش زل زده بود. همین کافی بود تا هق هق اش به گوش بقیه افراد در آنجا برسد. با دستش صورتش را پوشاند و گریه از سر گرفت. بغض چند روزهای که درونش را بهم ریخته بود. -باشـوا دولانیم… آغلاما رضانین گوزلی… گوزلرون خاراب
اولار من اولم اوندا آخه…!! منم حيـاتيم… منم آوادانیخیم… آغلاما…. گوی باخیم اوزوا که بتر يادما توشموشدون…!! (دورت بگردم… گریه نکن زیبای رضا… چشـم هات خراب میشه اون وقت من میمیرم آخه…!! زندگی من… خوشبختی من… گریه نکن… بزار نگاهت کنم که خیلی دلتنگت بودم..!!) نبات اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و در حالی که سکسکه می کرد لب زیرینش را میان دندان هایش فشرد.
-داداش… اومدم دیدم نیستی… خونه شیون و غم بیداد می کنه. وقتی نیومدی دنبالم سرجاده، دلشوره افتاد تو جونم… اما فکر نمی کردم چنین اتفاق وحشتناکی بیفته. ولی اصلا نترس… حتی شـده جونم رو میدم اما تورو میارم بیرون داداش… ميرزا رو دیدی؟! پسرش وکالت میخونه… گفت که استادش وکیل کاربلدی هست. عصر میریم پیشش… بعد میرم پیش خانواده اون مرحوم. تو فقط خودت رو نباز باشه؟!…