دانلود کتاب شب آتش (جلد ششم از مجموعه شب شیاطین) از پنلوپه داگلاس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“کای” همیشه عاشق خانه والدینم بودم. در میان دوستانم من تنها کسی بودم که از بودن در خانه ناراحت نمی شدم. زندگی خانوادگی مایکل او را خسته و عصبی کرده بود و دیمن می خواست هرجا که ما باشیم باشد. ویل هم خوب بزرگ شده بود ولی نیاز به تحرک داشت. اگر دردسر او را پیدا نمی کرد او دنبال دردسر می رفت. اگرچه من دوست داشتم خانه باشم و سال ها بعد هنوز هم داخل شدن از در خانه ای که در آن بزرگ شده بودم آرامش بخش بود.
می توانستم با آن کنار بیایم. لبخند شیطانی روی لب هایش نشست و لب پایینش را گاز گرفت و گفت: “باهات مسابقه میدم”و قبل از اینکه بتوانم جواب دهم خودش را عقب کشید و پیراهنش را بالا گرفت و شروع به دویدن کرد. زدم زیر خنده و تماشا کردم که با کفش های پاشنه بلندش وارد خانه شد و بعد از جا جهیدم و دنبالش دویدم. از اتاق نشیمن گذشت و خندید دنبالش رفتم و هر دو به راهرو به سمت اتاق
مهمان ها دویدیم. ولی بعد ناگهان جا خورد و جیغ کشید و پشتش را منقبض کرد. فریاد زد: “ویل!” لبخندم جمع شد و کنارش رفتم و او را گرفتم. “چی….” ولی بعد به پایین نگاه کردم و روی کف چوبی جویی از خون دیدم و جسدی در راهرو افتاده بود. نفسم را در سینه حبس کردم و او را عقب کشیدم و گفتم: “چه غلط ها؟” دهانش را با دستش پوشاند و گفت: اوه خدای من. کای از طبقه پایین صدا زد: “چه خبره؟”
از روی نرده ها به پایین نگاه کردم و دیدم در پاگرد ایستاده بود. با دست به او اشاره کردم و گفتم: “عجله کن.” زانو زدم و سعی کردم در تاریکی صورت مرد را تشخیص دهم ولی صورتش روی زمین بود و فقط سمت چپش را می شد دید. _چه کسی…..؟ چه اتفاقی افتاد؟ به او گفتم “عزیزم چراغ ها رو روشن کن.” انگشتانم را روی گردنش فشار دادم تا نبضش را بگیرم ولی چیزی پیدا نکردم. بالاخره چراغ راهرو را روشن کرد و…